Monday, February 9, 2015

 عاشق زنی نشو که می داند . که زیاد گوش می دهد،زنی که می نویسد
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻫﻴﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ، ﻭﻫﻢ ﺁﮔﯿﻦ ،ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﯽ ﻣﺸﻮ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﯾﺎ ﻣﯽﮔﺮﯾﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺴﻢ ﺑﺪﻝ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ،ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻌﺮ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﯾﺎ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﯾﮏ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ ﻭ ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﯽ ﻣﺸﻮ ﮐﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﻨﯿﻦ ﺯﻧﯽ ﺷﻮﯼ
......
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ ...ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ
ﺍﺯﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ، ﻫﺮﮔﺰ!

Wednesday, December 31, 2014

ﻧﺎﻣﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ

 از این نامه که توسط شخص دیگری نوشته شده، خیلی خوشم آمد و خواستم آن را در این صفحه با شما در میان بگذارم.

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ، ﺑﻊ!

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ

ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ. ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. 

ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ! 

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.  ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ .ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

Friday, December 12, 2014

شور و اشتیاق سرد

وقتي درخت هاي زرد و قرمز و نارجي شده از جلوي ديدگانم ميگذشتند من با ناباوري چندين بار چشمهايم را باز و بسته كردم تا بفهمم كه آيا واقعا در شهر سرد آسمانخراشها هستم؟ انگار اين هم ماليخوليايي بيش نيست. شهر درهم و برهم  آسمانخراشها سرد و شلوغ بود و سالها بود به آن عادت نداشتم. عجيب بود كه بعد از سالهای دوری و جدايي ملال انگیز ما، همان يك تار مغناطیسی نامرئي باقيمانده من و تو را بهم رساند. پس تئوري درست بود. شوق ديدار تو قدرت فكر را از من ربوده بود. مسخ شده بودم و هر آنچه در ذهن برای گفتن داشتم با ديدن آن چمشهايي كه دوستشان داشتم، ناپديد شدند...چه بي قرار همان حسي را داشتم كه براي اولين بار به تو در آپارتمان كوچكت در برج شهر هلوها پيوستم. همان شور و شوق دختر تازه بالغي كه براي اولين بار عاشق ميشود.عجيب بود كه در تمام سالهاي با تو بودن و بی تو بودن، اين حس با من بود. حتي بعد از جدايمان حس با تو بودن همچنان زنده بود. تو را در ميان هزاران رهگذر بيتفاوت ديدم. همان چشمهاي تيله اي رنگ كه ذوق و برق كودكانه اي در آنها موج ميزدند، همان چال گونه عميق، انگار زمان در سالهای جدایی ما دست نخورده بود و من و تو همان حس وحشي عشق را داشتيم. همان حس عجيب مغناطيسي كه دوباره ما را درهم آميخت. سخت بود مهار آن حس وحشي و آن آتش بي قراري زير خاكستر اين سالها...
بدون فكر قبلي، بدون هيچ بازي پشت پرده آتش انتظار كشنده اين سالها فوران كرد... انگار ما همان عاشقان بينظير و خاص چند سال پيش بوديم با همان لذت بدني، همان لذت عميق درهم آميختگي، همان حرفهاي شيرين و همان حالت دوستي عميق، عجيب نيست؟ چطور ما همان گونه بوديم؟ چقدرعميق تا عمق وجود همديگر را ميشناختيم. هنوز حتي خوب تمام گفته هایمان، عادتهایمان و علائق مان يادمان بود. اينبار چه راحت و بي دغدغه حرفهاي ناگفته را بيرون ريختيم، آنچه بود و نبود، بدون غرور و دروغ و ریا، در كمال آرامش لذت بردیم از زیبایی جسمی مان و بلوغ سني دهه سی عمرمان. انگار ما اين را از خيلي قبل ميخواستيم...
 قدرت تار نامرئي مغناطيسي كار خودش را كرد... انگار دلمان خيلي براي هم تنگ شده بود... بعد از این سالهای دوری از ته دل خنديدم. لبخند را تو بر لبم نشاندي. شاد شديم و بيريا مثل ايام گذشته. در میان آمیختگی  شور و اشتیاق ما با سیگار توتونی و شراب زینفندلی که اینبار با ما نبود، اما حرفها باز ناتمام ماندند و من همچنان در حيرت آن آميختگي عشقي غير منتظره، از خود ميپرسيدم آيا اين هم رؤياي كوتاهي بيش نيست؟ آیا خواب ميبينم؟ هرچند داستان من وتو قصه همخوابگی های کوتاه مداوم تو و تنهایی محنت انگیز سرد و خالی کشنده و پر از حسرت برای تو و انتظار برای تو بود.

سكوت تلخ صبح خداحافظي و بوسه سرد و ناتمام زير باران، دزديدن نگاه گرمت از من كه هميشه عاشقش بودم و خداحافظي بدون آغوشت، انگار جوابي بود بر دفن تمام احساس پاكي كه من از تو در اين سالهای تلخ جدایی با خود تا به آن روز آورده بودم. احساسي كه تا به امروز انرژي ادامه من بود... آيا تار نامرئي ما دارد از هم گسست؟ شهر بيرحم و سرد آسمانخراشها چه بر سر تو آورده؟ چرا تو را اينگونه سرد و بي احساس و ماشيني كرده؟

Friday, October 24, 2014

مالیخولیا

صبح آفتابی و ملس ۴ جولای در بالکن چوبی رنگ شده به رنگ آبی نیلگون روی یک صندلی کهنه چوبی و نیلگونی لم داده ام  رو به دریای نیلگون خیره و گنگ از صدای مرغان دریایی بر فراز درختان چنار پهن که خدا میداند چندین  سال است در آنجا شاهد دخترکان دیگری مثل من بوده اند، به همان صبحی می اندیشم که در تنهایی دلگیرم دلم را به این خوش کرده بودم که به خود یک صبحانه هدیه بدهم. دلم خواست بیرون بزنم و در شلوغی خیابان کَنِریرو خودم را لابلای گردشگران شاد و خندان گم کنم. کمی قبل از رسیدن به این کافی شاپ پایم پیچ خورد و زمین خوردم مثل همیشه گیج و مبهوت در رویاهام راه میرفتم، آن روز دلم برایت تنگ شده بود. مردی به سمتم دوید و نگران مرا بلند کرد. از او تشکر کردم و لنگان لنگان به راهم ادامه دادم. حدس میزدم که آن روز، روز من نیست چون به دو کافی شاپ دیگر هم که مورد علاقه ام بودند، سر زده بودم ولی بسته بودند. به این یکی که رسیدم  مثل همیشه گیج و در رویاهای سرگردانم غرق، ماشین را گوشه خیابان رها کردم و در صف طویل به انتظار یک قهوه و ساندویچ به دریای نیلگون خیره شدم و اینکه چرا اسم من همواره مثل گنبد کبود نیلی به هرکجا که میروم مثل سایه تعقیبم میکند. انگار که این بار را سالهاست که بر دوش میکشم، خواستم با نوشیدن قهوه شاد باشم و دل ضعف رفته ام را با ساندویچ مکزیکی تخم مرغ پر کنم که با دیدن برگه جریمه زیر برف پاک کن ماشینم، مشوش شدم. لقمه را به زور پایین دادم و و دیگر مطمئن شدم که آن روز ، روز من نیست مثل هزاران روز دیگر در این ۳۰ سال که روزهای من نبودند و من به اجبار به  خود میقبولاندم که این هم بخشی از این جاده طولانی و کسل کننده زندگیست که من باید به تنهایی با اندک توشه دانشم بپیمایم. ۳۵ سال است که در این جاده راه میروم و باد و بارانش و آفتاب سوزانش را تحمل میکنم و حرف مادرم در گوشه ذهنم بارها مثل تیک تیک ساعت شماته دار میزند که میگفت " ما تنها به دنیا آمدیم و در مسیر زندگی تنها هستیم و تنها هم میمیریم" و میگفت: "دلبستگی دیوانگی است" من خواستم دیوانگی را تجربه کنم و ۱۳ سال است که دیوانه وار مثل دیوانه ای دلبسته میشوم، اما این بار دلبستگی تنها دلبستگی نبود، عاشقی بود و دیوانگی و مادرم درست میگفت و من در اوج زیبایی ۳۵ سالگیم تنها در جستجوی یافتن خویش و جبران گذشته برای تو که دیگر نیستی اما رویایت سالهاست که دلتنگم میکند، هنوز زجه میزنم... تنهایی مثل خوره از درون، روحم را میجود و من آهسته میگریم در شب های مه آلود خنک شبه جزیره و تو را با تمام وجود از درون تنها و داغونم فریاد میزنم که مرا به کنج عزلت و خاموش این شهرسوق داده است تا تو را از من دور کند...اما مگر میشود یاد و خاطره ها را از ذهن زدود؟ شاید جان اِشتاینبَک هم مملو از همین دلتنگیها و تنهاییها در سکوت طبیعت آرام و سرد و مه آلود این شهر دلتنگیها، افسردگیها و غمش را در خوشه های خشمش ریخت و یک شاهکار هنری شد اما دلتنگیهای من شاهکار زندگیم هستند. نمیدانم چند سال و چند ماه و چند روز گذشته اما تو هنوز با منی، حضور تو حتی در بوسه های شروع نشده بی شور و حال من مثل اشک بر سینه  مردان غریبه میچسبد و آنها هاج و واج مرا نظاره میکنند که چطور مثل یک دختر تازه بالغ باکره که برای اولین بار بکارتش را تقدیم میکند، با سوز و آه هق هق میکنم و از درون میسوزم. شاید تو آن کسی بودی که بکارت روح و جانم را تقدیمت کردم و تو آن را با خود به دوردستها بردی،  به شرق  و من از آن روز سرگردان به دنبال روح گمشده ام بارها شنیدم که این نشانه بلوغ است و من در این شک ۳ سال است که حیران از این بلوغ نظاره گر ساکت و مرده ای هستم که به یاد آن شبی که در بالکن خانه ات در آن برج مدرن ۵۲ طبقه در طبقه ۲۱ رو به پارک جنگلی آتلانتا در کمال شادی و عشق با جرعه شراب زینفندل که محبوبت بود گلویت  را خیس کردی و گفتی:" هیچوقت کاری نکن که پشیمانیش را مدتها با خود داشته باشی و احساس کنی بازنده هستی" به حرفت خندیدم و با غرور سرم را بالا گرفتم و گفتم: " هیچ وقت از کارهایی که کردم احساس پشیمانی نکردم" و با بوسه پر شور و داغ بر لبانت، اجازه ادامه را از تو گرفتم و تو را به دنیای پرحرارت درونم که دیوانه اش بودی دعوت کردم. در هم غرق شدیم، گم شدیم همان جا در بالکن زیر گنبد کبود با ستاره های درخشان که ناظر عشقبازی ما و غش و ریسه های کودکانه و شاد من بودند که با دیدن چشمان سبزت که گاهی مثل دو تیله برق میزدند، بیشتر ناله صدایم را بالا میبردم. بعد از آن، سالها است که  پشیمانم و حس بازندگی دارد مرا خفه میکند و من هنوز در این جاده مثل دیوانه ها در جستجوی عشقی دیوانه وار خودم را مثل یک گربه نا آشنا با خانه و صاحب جدیدش، از بیقراری خودم را به هر در و دیواری میکوبم...بازنده من بودم و تو بازی عشق را در مقابل چشمان گریان و بیتاب من بردی و رفتی. بیخبر و بی اعتنا به دگرگونی و التهاب و درد  درونم مرا در این جاده تنها و بیکس رها کردی و گم شدی و به ادامه زندگی شاد و موفقت پرداختی و من مثل کودکی گم شده ، با حس بازندگی  هنوز سردرگم و حیران یک چرا سالهاست که منتظر خبری از تو هستم تا به چرایم  پاسخ دهی ..اما تو در سکوت، بی صدا، بدون جوابی رفتی... . چرا رفتی؟ چرای بیجواب من بارها بیجواب ماند.هنوز این چرا در قالب گریه ها و دل تنگیهایم در روزهای تنهاییم در این جاده طولانی که نمیدانم به کجا میرسد، هویدا میشود و من تنها و بازنده با کوله باری از غم ، بی تو در این جاده آهسته میروم و فکر میکنم که چرا همیشه من بازنده  بازی عشق بودم، چون قمار را از کودکی فرا نگرفتم. من فقط میبخشیدم ولی آن روز صبح پلیس مرا نبخشید مثل تو که مرا نبخشیدی و با برگه جریمه بیشتر غمگینم کرد. دلم بدتر گرفت و باز به یاد آن شب، در شبهای مه آلود برای فرار از این مالیخولیا گیلاسی شراب میخورم و سیگاری به یادت روشن میکنم

Friday, June 13, 2014

دخترک امروزی

سخت است درک کردن دختری که غمهایش را
خودش میداند و دلش
که همه تنها لبخندهایش را می بینند
شیک بودنش را می بینند
که حسرت میخورند بخاطر شاد بودنش
بخاطر خنده هایش
وهیچکس جز همان دختر نمیداند که چقدر تنهاست
که چقدر میترسد
از باختن
از اعتماد بی حاصلش و اعتماد"های" بی حاصل
از یخ زدن احساس و قلبش
از زندگی


معلم نمونه

امتحان نيم سال نقاشي كلاس سومي ها به پايان رسيده بود و بچه هاي كلاس بي صبرانه منتظر جواب هايشان بودند.  زنگ تفريح تمام شد و بچه ها به كلاسهايشان بازگشتند و سر جايشان نشستند. معلم دقايقي بعد با ورقه هاي امتحان  وارد كلاس شد. كت و دامن شيكي بر تن داشت. معلم جوان نسبت به خيلي از معلمهاي مدرسه خوش لباس تر و زيباتر بود. و شاگردها از او خوششان مي آمد. معلم جوان و زيبا اسم شاگردان را ميخواند و دانش آموزان تك تك براي گرفتن ورقه هايشان به جلوي كلاس مي آمدند. پري با شنيدن نامش  خودش را به معلم رساند و با خوشحالي درحاليكه به معلم مورد علاقه اش لبخند ميزد ورقه را از دست او گرفت. با ديدن نمره روي ورقه انگار آب يخ روي او ريخته باشند، لبخند معصوم كودكانه اش محو شد و به معلم زل زد. معلم با اخم و چهره اي جدي پرخاشگرانه گفت:
آخه  اين چه نقاشي ايه؟ گل آبي تو دنيا وجود نداره! اين دفعه بهت صفر  دادم تا ياد بگيري كه واقع بين باشي. برو بشين سر جات!
پري گنگ و گيج  شد. سرخ شد و از خجالت احساس خواري و خفت كرد. زبانش بند آمده بود  و نتوانست حرفي در جواب معلم بزند. پري با بغضي در گلو به سوي ميزش به راه افتاد. بعضي از همكلاسي هايش با نگاهي تمسخرآميز او را ورانداز ميكردند. تا آخر ساعت آن كلاس پري از روي غرورش حتي سرش را بلند نكرد تا مبادا با ديدن معلم بغضش بتركد و اشكهايش را به بچه ها نشان بدهد. آن روز بتي كه از زيبايي و هنر براي خود ساخته بود شكست و اين شكستگي را با خود تا سالهاي سال  به دوش كشيد تا روزي كه دختر زيباي پري اولين نقاشي اش را كه روي بوم نقاشي و بدون هيچ تعليم قبلي و با ابتدايي ترين وسايل كشيده بود جلوي او گذاشت و مشتاقانه منتظر تشويق مادرش شد. پري برافروخت و با عصبانيت گفت:
 به به چشمم روشن، حالا ديگه پول تو جيبيهات رو ميدي پاي اين مزخرفات؟ كه حالا چي بشه؟ اين همه نقاش ريخته تو دنيا. كي ميشناستشون؟ تو فكر كردي ميتوني پيكاسو بشي؟ هنر نون و آبي توش نيست.
حرف مادر دختر را رنجاند. از مادر تحصيل كرده اش انتظار چنين واكنشي را نداشت.  دلش شكست و بد جور خورد تو ذوقش اما نا اميد نشد و به کارش ادامه داد. مادر مخالفت خودش را به طرق مختلف نشان ميداد. آخر يه روز دختر  تصميم گرفت شهرش را ترك كند تا شايد در سرزمنهاي دور ديگر آرزوهاي هنريش را دور از چشم مادر و در آزادي تمام و كمال جامعه عمل بپوشاند. دختر با سختي تمام خود را به دانشكده هنر رساند و مشغول به تحصيل شد اما حرفهاي  مادر در ضمير ناخودآگاه دختر نقش بسته بودند و گاهي انگيزه  او را سلب ميكردند. فشارهاي اقتصادي و تنهايي هم بي تاثير نبودند و  آرام آرام او را به سوي بيراهه سوق ميدادند. دختر ديگر توان نداشت و بايد نان شبش را تامين ميكرد و زندگيش را جلو ميبرد. انگار مادر بد هم نگفته بود و با هنرمندي به جايي نميرسيد. دخترك هم مثل خيلي هاي ديگر از آرزويش دست كشيد و  به جمع دلمشغوليهاي دنيوي پيوست. گهگاهي اما تلنگري از درون او را به خود مي آورد و تا تصميم ميگرفت كه دوباره به دنياي هنر برگردد همان صداهاي مخفي منفي  كه در ضمير ناخودآگاهش همچنان حفظ شده بودند او را منصرف ميكردند. دخترك هر موقع غمگين ميشد چيزي براي خودش در يك دفتر نقاشي جيبي ميكشيد و بارها با ديدن جوانان موفق در هنر حسرت ميخورد. احساس   ميكرد كه او هم ميتواند مثل آنها باشد ولي....
سالها گذشت و دختر زيباي پري سخت كار كرد و  كسب و كار موفقي براي خود مهيا كرد به طوري كه دغدغه مالي نداشت. خودش بهتر از هر كسي ميدانست كه چرا مسير زندگيش را تغيير داده بود  و راه تجارت را در پيش گرفته بود. حالا وقتش بود. وقت جلا دادن روحش و رسيدن به آرزوي چندين و چند ساله اش. دست به كار شد، به كلاس نقاشي رفت و سفرهاي زيادي به دور دنيا كرد وبالاخره روزي در يك شهر كوچك و  ساحلي زيبا وقتي در يك كافي شاپ نشسته بود و از منظره زيباي ساحل و دريا لذت ميبرد، يك گل كوچك چهار برگ  آبي توي پرچين جلوي نيمكتي كه روي آن نشسته بود توجهش را جلب كرد. گل به رنگ آبي تيره بود و به راحتي ميشد آن را از ميان بقيه گلهاي زرد و صورتي تشخيص داد. دل دختر زيباي پري از اين منظره منحصر به فرد پر از شور و اشتياق شد و خواست كه اين طبيعت زيبا را به تصوير بكشد. همان روز دست به كار شد و تمام احساس و عشق و هنریش را روي بوم نقاشي ريخت و با رنگهاي زنده به گل آبي جان بخشيد. وقتي تابلو را تمام كرد آن را با يك نامه براي مادرش فرستاد. پري وقتي با خوشحالي بسته را باز كرد، انتظار هر هديه اي را داشت غير از آن تابلو با تك گل آبي رنگ ميان هزاران گل رنگي. خشكش زد، بعد عصباني شد و فكر كرد دخترش از روي قصد اين كار را كرده، اما بلافاصله به يادش آمد كه هيچ وقت تجربه تلخش را با او در ميان نگذاشته است. گيج و حيران نامه را باز كرد و اين چنين خواند:
مادر عزيزم خواستم با اين هديه كوچك خوشحالت كنم و به تو نشان بدهم كه بالاخره به آرزويم رسيدم. خيلي دير اما رسيدم. اي كاش نزد تو و در خانه گرم و بيدغدغه پدريم با وجود همه امكانات يك هنرمند قابل ميشدم اما انگار دست سرنوشت چيز ديگري برايم رقم زده بود. اي كاش اين همه دوري و سختي و تنهايي را تلخ گونه تجربه نميكردم. اي كاش كمي فهميده ميشدم. اي كاش اين درك وجود داشت كه اگر هنرمند زاده شده ام تقصير من نيست و اين يك هديه الاهي است. خواستم دليل رفتنم را بداني. من رفتم چون فطرت هنري و افكار از قفس پريده من بر ضد عقايد و مخالفتهاي شما بود. اما حالا خوشحالم و موفق و به صلح درونيم رسيدم. آنچه ساختم فقط و فقط براي رسيدن به اين آرزو بود. شايد هيچوقت معروف نشوم و هيچكس تابلوهاي من را نخرد ولي تنها چيزي كه مهم است اين است كه حتي اگر يه نفر از نقاشي من خوشش بيايد براي رضاي خاطر من كافي است. 
با عشق و صلح فراوان؛ دخترت
پري به پهناي صورت اشك ميريخت و پشيمان از يك كينه و تنفر كودكانه. بعدها فهميد كه تابلوي دخترش واقعي بوده و گل آبي در دنيا وجود دارد! خيلي دير بود هم براي او و هم براي آن معلم. ولي همينكه فهميد نديدن دليل بر وجود نداشتن نيست، او را به صلح دروني رساند.