صبح
آفتابی و ملس ۴ جولای در بالکن چوبی رنگ شده به رنگ آبی نیلگون
روی یک صندلی کهنه چوبی و نیلگونی لم داده ام
رو به دریای نیلگون خیره و گنگ از صدای مرغان دریایی بر فراز درختان چنار
پهن که خدا میداند چندین سال است در آنجا
شاهد دخترکان دیگری مثل من بوده اند، به همان صبحی می اندیشم که در
تنهایی دلگیرم دلم را به این خوش کرده بودم که به خود یک صبحانه هدیه بدهم. دلم
خواست بیرون بزنم و در شلوغی خیابان کَنِریرو خودم را لابلای گردشگران شاد و خندان
گم کنم. کمی قبل از رسیدن به این کافی شاپ پایم پیچ خورد و زمین خوردم مثل همیشه
گیج و مبهوت در رویاهام راه میرفتم، آن روز دلم برایت تنگ شده بود. مردی به سمتم
دوید و نگران مرا بلند کرد. از او تشکر کردم و لنگان لنگان به راهم ادامه دادم.
حدس میزدم که آن روز، روز من نیست چون به دو کافی شاپ دیگر هم که مورد علاقه ام
بودند، سر زده بودم ولی بسته بودند. به این یکی که رسیدم مثل همیشه گیج و در رویاهای سرگردانم غرق، ماشین
را گوشه خیابان رها کردم و در صف طویل به انتظار یک قهوه و ساندویچ به دریای
نیلگون خیره شدم و اینکه چرا اسم من همواره مثل گنبد کبود نیلی به هرکجا که میروم
مثل سایه تعقیبم میکند. انگار که این بار را سالهاست که بر دوش میکشم، خواستم با
نوشیدن قهوه شاد باشم و دل ضعف رفته ام را با ساندویچ مکزیکی تخم مرغ پر کنم که با
دیدن برگه جریمه زیر برف پاک کن ماشینم، مشوش شدم. لقمه را به زور پایین دادم و و دیگر
مطمئن شدم که آن روز ، روز من
نیست مثل هزاران روز دیگر در این ۳۰ سال که روزهای من نبودند و من به اجبار به خود میقبولاندم که این هم بخشی از این جاده
طولانی و کسل کننده زندگیست که من باید به تنهایی با اندک توشه دانشم بپیمایم. ۳۵
سال است که در این جاده راه میروم و باد و بارانش و آفتاب سوزانش را تحمل میکنم و
حرف مادرم در گوشه ذهنم بارها مثل تیک تیک ساعت شماته دار میزند که میگفت "
ما تنها به دنیا آمدیم و در مسیر زندگی تنها هستیم و تنها هم میمیریم" و میگفت:
"دلبستگی دیوانگی است" من خواستم دیوانگی را تجربه کنم و ۱۳ سال
است که دیوانه وار مثل دیوانه ای دلبسته میشوم، اما این بار دلبستگی تنها دلبستگی نبود،
عاشقی بود و دیوانگی و مادرم درست
میگفت و من در اوج زیبایی ۳۵ سالگیم تنها در جستجوی یافتن خویش و جبران گذشته
برای تو که دیگر نیستی اما رویایت سالهاست که دلتنگم میکند، هنوز زجه میزنم... تنهایی مثل خوره
از درون، روحم را میجود و من آهسته میگریم در شب های مه آلود خنک شبه جزیره و تو
را با تمام وجود از درون تنها و داغونم فریاد میزنم که مرا به کنج عزلت و خاموش
این شهرسوق داده است تا تو را از من دور کند...اما مگر میشود یاد و خاطره ها را از
ذهن زدود؟ شاید
جان اِشتاینبَک هم مملو از همین دلتنگیها و تنهاییها در سکوت طبیعت آرام و سرد و مه
آلود این شهر دلتنگیها، افسردگیها و غمش را در خوشه های خشمش ریخت و یک شاهکار هنری
شد اما دلتنگیهای من شاهکار زندگیم هستند. نمیدانم چند سال و چند ماه و چند روز گذشته اما
تو هنوز با منی، حضور تو حتی در بوسه های شروع نشده بی شور و حال من مثل اشک بر
سینه مردان غریبه میچسبد و آنها هاج و واج
مرا نظاره میکنند که چطور مثل یک دختر تازه بالغ باکره که برای اولین بار بکارتش
را تقدیم میکند، با سوز و آه هق هق میکنم و از درون میسوزم. شاید تو آن کسی بودی
که بکارت روح و جانم را تقدیمت کردم و تو آن را با خود به دوردستها بردی، به شرق
و من از آن روز سرگردان به دنبال روح گمشده ام
بارها شنیدم که این نشانه بلوغ است و من در این شک ۳
سال است که حیران از این بلوغ نظاره گر ساکت و مرده ای هستم که به یاد آن شبی که
در بالکن خانه ات در آن برج مدرن ۵۲ طبقه در طبقه ۲۱ رو
به پارک جنگلی آتلانتا در کمال شادی و عشق با جرعه شراب زینفندل که محبوبت بود
گلویت را خیس کردی و گفتی:" هیچوقت
کاری نکن که پشیمانیش را مدتها با خود داشته باشی و احساس کنی بازنده هستی"
به حرفت خندیدم و با غرور سرم را بالا گرفتم و گفتم: " هیچ وقت از کارهایی که
کردم احساس پشیمانی نکردم" و با بوسه پر شور و داغ بر لبانت، اجازه ادامه را
از تو گرفتم و تو را به دنیای پرحرارت درونم که دیوانه اش بودی دعوت کردم. در هم
غرق شدیم، گم شدیم همان جا در بالکن زیر گنبد کبود با ستاره های درخشان که ناظر
عشقبازی ما و غش و ریسه های کودکانه و شاد من بودند که با دیدن چشمان سبزت که گاهی
مثل دو تیله برق میزدند، بیشتر ناله صدایم را بالا میبردم. بعد از آن، سالها است
که پشیمانم و حس بازندگی دارد مرا خفه
میکند و من هنوز در این جاده مثل دیوانه ها در جستجوی عشقی دیوانه وار خودم را مثل
یک گربه نا آشنا با خانه و صاحب جدیدش، از بیقراری خودم را به هر در و دیواری
میکوبم...بازنده من بودم و تو بازی عشق را در مقابل چشمان گریان و بیتاب من بردی و
رفتی. بیخبر و بی اعتنا به دگرگونی و التهاب و درد درونم مرا در این جاده تنها و بیکس رها کردی و
گم شدی و به ادامه زندگی شاد و موفقت پرداختی و من مثل کودکی گم شده ، با حس
بازندگی هنوز سردرگم و حیران یک چرا
سالهاست که منتظر خبری از تو هستم تا به
چرایم پاسخ دهی ..اما تو در سکوت، بی صدا،
بدون جوابی رفتی... .
چرا رفتی؟ چرای بیجواب من بارها بیجواب ماند.هنوز این چرا در قالب گریه ها و دل
تنگیهایم در روزهای تنهاییم در این جاده طولانی که نمیدانم به کجا میرسد، هویدا
میشود و من تنها و بازنده با کوله باری از غم ، بی تو در این جاده آهسته میروم و
فکر میکنم که چرا همیشه من بازنده بازی
عشق بودم، چون قمار را از کودکی فرا نگرفتم. من فقط میبخشیدم ولی آن روز صبح پلیس
مرا نبخشید مثل تو که مرا نبخشیدی و با برگه جریمه بیشتر غمگینم کرد. دلم بدتر گرفت و باز به یاد آن شب، در شبهای مه
آلود برای فرار از این مالیخولیا گیلاسی شراب میخورم و سیگاری به یادت روشن میکنم