چیزی که بیشتر از هر چیز عمق وجودم را میسوزاند، دردهای اجتماعی زاییده از فرهنگ و سنّت غلط و کهنه، فقر اجتماعی و حکومتهای اجباری است.غمگینتر از همه پیروی کورکورانه از این عقاید پوسیده و مریض است
Wednesday, December 31, 2014
Friday, December 12, 2014
شور و اشتیاق سرد
وقتي درخت هاي زرد و قرمز و نارجي شده از
جلوي ديدگانم ميگذشتند من با ناباوري چندين بار چشمهايم را باز و بسته كردم تا بفهمم
كه آيا واقعا در شهر سرد آسمانخراشها هستم؟ انگار اين هم ماليخوليايي بيش نيست. شهر
درهم و برهم آسمانخراشها سرد و شلوغ بود و
سالها بود به آن عادت نداشتم. عجيب بود كه بعد از سالهای دوری و جدايي ملال
انگیز ما، همان يك تار مغناطیسی نامرئي باقيمانده من و تو را بهم رساند. پس تئوري درست
بود. شوق ديدار تو قدرت فكر را از من ربوده بود. مسخ شده بودم و هر آنچه در ذهن
برای گفتن داشتم با ديدن آن چمشهايي كه دوستشان داشتم، ناپديد شدند...چه بي قرار همان
حسي را داشتم كه براي اولين بار به تو در آپارتمان كوچكت در برج شهر هلوها پيوستم.
همان شور و شوق دختر تازه بالغي كه براي اولين بار عاشق ميشود.عجيب بود كه در تمام
سالهاي با تو بودن و بی تو بودن، اين حس با من بود. حتي بعد از جدايمان حس با تو
بودن همچنان زنده بود. تو را در ميان هزاران رهگذر بيتفاوت ديدم. همان چشمهاي تيله
اي رنگ كه ذوق و برق كودكانه اي در آنها موج ميزدند، همان چال گونه عميق، انگار زمان
در سالهای جدایی ما دست نخورده بود و من و تو همان حس وحشي عشق را داشتيم. همان حس
عجيب مغناطيسي كه دوباره ما را درهم آميخت. سخت بود مهار آن حس وحشي و آن آتش بي قراري
زير خاكستر اين سالها...
بدون فكر قبلي، بدون هيچ بازي پشت پرده
آتش انتظار كشنده اين سالها فوران كرد... انگار ما همان عاشقان بينظير و خاص چند سال
پيش بوديم با همان لذت بدني، همان لذت عميق درهم آميختگي، همان حرفهاي شيرين و همان
حالت دوستي عميق، عجيب نيست؟ چطور ما همان گونه بوديم؟ چقدرعميق تا عمق وجود همديگر
را ميشناختيم. هنوز حتي خوب تمام گفته هایمان، عادتهایمان و علائق مان يادمان بود.
اينبار چه راحت و بي دغدغه حرفهاي ناگفته را بيرون ريختيم، آنچه بود و نبود، بدون غرور
و دروغ و ریا، در كمال آرامش لذت بردیم از زیبایی جسمی مان و بلوغ سني دهه سی
عمرمان. انگار ما اين را از خيلي قبل ميخواستيم...
قدرت تار نامرئي مغناطيسي كار خودش را كرد... انگار
دلمان خيلي براي هم تنگ شده بود... بعد از این سالهای دوری از ته دل خنديدم. لبخند
را تو بر لبم نشاندي. شاد شديم و بيريا مثل ايام گذشته. در میان آمیختگی شور و اشتیاق ما با سیگار توتونی و شراب
زینفندلی که اینبار با ما نبود، اما حرفها باز ناتمام ماندند و من همچنان در حيرت آن
آميختگي عشقي غير منتظره، از خود ميپرسيدم آيا اين هم رؤياي كوتاهي بيش نيست؟ آیا خواب ميبينم؟ هرچند داستان من وتو قصه همخوابگی های کوتاه
مداوم تو و تنهایی محنت انگیز سرد و خالی کشنده و پر از حسرت برای تو و انتظار برای
تو بود.
سكوت تلخ صبح خداحافظي و بوسه سرد و ناتمام
زير باران، دزديدن نگاه گرمت از من كه هميشه عاشقش بودم و خداحافظي بدون آغوشت، انگار
جوابي بود بر دفن تمام احساس پاكي كه من از تو در اين سالهای تلخ جدایی با خود تا به
آن روز آورده بودم. احساسي كه تا به امروز انرژي ادامه من بود... آيا تار نامرئي ما
دارد از هم گسست؟ شهر بيرحم و سرد آسمانخراشها چه بر سر تو آورده؟ چرا تو را اينگونه
سرد و بي احساس و ماشيني كرده؟
Subscribe to:
Posts (Atom)