Wednesday, December 31, 2014

ﻧﺎﻣﻪ ﯾﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ

 از این نامه که توسط شخص دیگری نوشته شده، خیلی خوشم آمد و خواستم آن را در این صفحه با شما در میان بگذارم.

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ، ﺑﻊ!

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ. ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ

ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ. ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. 

ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ! 

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.  ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ .ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ

ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

Friday, December 12, 2014

شور و اشتیاق سرد

وقتي درخت هاي زرد و قرمز و نارجي شده از جلوي ديدگانم ميگذشتند من با ناباوري چندين بار چشمهايم را باز و بسته كردم تا بفهمم كه آيا واقعا در شهر سرد آسمانخراشها هستم؟ انگار اين هم ماليخوليايي بيش نيست. شهر درهم و برهم  آسمانخراشها سرد و شلوغ بود و سالها بود به آن عادت نداشتم. عجيب بود كه بعد از سالهای دوری و جدايي ملال انگیز ما، همان يك تار مغناطیسی نامرئي باقيمانده من و تو را بهم رساند. پس تئوري درست بود. شوق ديدار تو قدرت فكر را از من ربوده بود. مسخ شده بودم و هر آنچه در ذهن برای گفتن داشتم با ديدن آن چمشهايي كه دوستشان داشتم، ناپديد شدند...چه بي قرار همان حسي را داشتم كه براي اولين بار به تو در آپارتمان كوچكت در برج شهر هلوها پيوستم. همان شور و شوق دختر تازه بالغي كه براي اولين بار عاشق ميشود.عجيب بود كه در تمام سالهاي با تو بودن و بی تو بودن، اين حس با من بود. حتي بعد از جدايمان حس با تو بودن همچنان زنده بود. تو را در ميان هزاران رهگذر بيتفاوت ديدم. همان چشمهاي تيله اي رنگ كه ذوق و برق كودكانه اي در آنها موج ميزدند، همان چال گونه عميق، انگار زمان در سالهای جدایی ما دست نخورده بود و من و تو همان حس وحشي عشق را داشتيم. همان حس عجيب مغناطيسي كه دوباره ما را درهم آميخت. سخت بود مهار آن حس وحشي و آن آتش بي قراري زير خاكستر اين سالها...
بدون فكر قبلي، بدون هيچ بازي پشت پرده آتش انتظار كشنده اين سالها فوران كرد... انگار ما همان عاشقان بينظير و خاص چند سال پيش بوديم با همان لذت بدني، همان لذت عميق درهم آميختگي، همان حرفهاي شيرين و همان حالت دوستي عميق، عجيب نيست؟ چطور ما همان گونه بوديم؟ چقدرعميق تا عمق وجود همديگر را ميشناختيم. هنوز حتي خوب تمام گفته هایمان، عادتهایمان و علائق مان يادمان بود. اينبار چه راحت و بي دغدغه حرفهاي ناگفته را بيرون ريختيم، آنچه بود و نبود، بدون غرور و دروغ و ریا، در كمال آرامش لذت بردیم از زیبایی جسمی مان و بلوغ سني دهه سی عمرمان. انگار ما اين را از خيلي قبل ميخواستيم...
 قدرت تار نامرئي مغناطيسي كار خودش را كرد... انگار دلمان خيلي براي هم تنگ شده بود... بعد از این سالهای دوری از ته دل خنديدم. لبخند را تو بر لبم نشاندي. شاد شديم و بيريا مثل ايام گذشته. در میان آمیختگی  شور و اشتیاق ما با سیگار توتونی و شراب زینفندلی که اینبار با ما نبود، اما حرفها باز ناتمام ماندند و من همچنان در حيرت آن آميختگي عشقي غير منتظره، از خود ميپرسيدم آيا اين هم رؤياي كوتاهي بيش نيست؟ آیا خواب ميبينم؟ هرچند داستان من وتو قصه همخوابگی های کوتاه مداوم تو و تنهایی محنت انگیز سرد و خالی کشنده و پر از حسرت برای تو و انتظار برای تو بود.

سكوت تلخ صبح خداحافظي و بوسه سرد و ناتمام زير باران، دزديدن نگاه گرمت از من كه هميشه عاشقش بودم و خداحافظي بدون آغوشت، انگار جوابي بود بر دفن تمام احساس پاكي كه من از تو در اين سالهای تلخ جدایی با خود تا به آن روز آورده بودم. احساسي كه تا به امروز انرژي ادامه من بود... آيا تار نامرئي ما دارد از هم گسست؟ شهر بيرحم و سرد آسمانخراشها چه بر سر تو آورده؟ چرا تو را اينگونه سرد و بي احساس و ماشيني كرده؟