Saturday, August 10, 2013

آدم و حوای قرن بیست و یکم

روزی روزگاری یه شادی بود و یه نشاط. اونا خیلی همدیگر رو دوست داشتن. توی بهشتی که خودشون درست کرده بودن زندگی میکردن و اصلاً غم و غصه های موجودات قرن ۲۱ رو نداشتن. از کمترینها و زیباترینها لذت می بردن و شاد میشدن. یه خونه کوچیک داشتن که با آرامش و سادگی توش زندگی میکردن. شبهای پرستاره روبری هم مینشستن، شراب میخوردن و توی گنبد آسمون پرستاره به دنبال پیدا کردن راز بینهایت و راز آفرینش بودن. فلسفه میگفتن، تمام فرضیه های موجود رو میساختن و تئوریهاشون رو به اثبات میرسوندن. شادی و نشاط هر دو موجودای خاصی بودن. توی این بهشت کوچیک فقط یه مشکل وجود داشت و اون هم درختی بود که یه میوه ممنوعه داشت. نشاط همیشه به شادی هشدار میداد که نزدیک این درخت و میوه ممنوعه نره. توی این درخت مار خوش خطّ و خالی لونه داشت که از ایام قدیم عادت داشت قورباغه ها رو به جای قناری رنگ کنه و به موجودای دیگه جای قناری بفروشه. شادی همیشه وقتی از جلوی درخت رد میشد، نگاهی بهش میکرد و مار خوش خط و خال هم هروقت شادی رو میدید به ظاهر یه فرشتهٔ زیبا درمیومد و بهش سلام میداد. شادی از خودش میپرسید که چرا نشاط اونو از درخت به این زیبایی دور نگه میداره؟ ولی جوابی برای سوالش نداشت و در آخر اهمیتی نمیداد و میرفت. تا اینکه یه روز وقتی شادی داشت از جلوی درخت رد میشد، مار در قالب فرشته  اونو صدا زد و گفت:
ازمن میترسی؟ نه؟  آره میدونم…نشاط تو رو ترسونده .... من که کاری باهات ندارم. فقط میخوام باهات حرف بزنم و درد و دل کنم.
شادی ایستاد و فرشته پرسید:
تو چه غمی تو زندگیت داری؟
شادی: من هیچ غمی ندارم.
فرشته: موجودات همیشه یه چیزی کم دارن و هیچ وقت قانع نیستن.
شادی: ولی من قانعم و هیچی کم ندارم.
فرشته: نشاط بهت خوشبختی رو تلقین میکنه چون خوشبختی عملاً وجود نداره.
شادی: من این حرفها رو نمیفهمم. من فقط میدونم که خوشبخت و خوشحالم چون قانعم.
فرشته: راستی نشاط تابحال بهت گفته که دوستت داره یا نه؟ یا ازت خواسته که همسرش بشی و بهت حلقه بده؟
شادی: نه، ولی با کاراش بهم نشون داده.
فرشته: با کدوم کارا؟ کاری رو که من بهت گفتمو برات نکرده.
شادی ساکت شد و به فکر فرو رفت و دیگه با فرشته صحبت نکرد.فردای اون روز با دودلی از نشاط پرسید:
نشاط ؟ تو منو دوست داری؟
نشاط: معلومه که دوستت دارم.
شادی: پس چرا هیچوقت بهم یه حلقه ندادی و ازم نخواستی که همسرت باشم؟
نشاط: چون ما همینجوری خوشبختیم و احتیاجی به این تشریفات نداریم.
شادی: ولی نشونه دوست داشتن و احترام تو، دادن حلقه به منه.
نشاط: نه اینطور که تو میگی نیست.
شادی ناراحت شد و رفت و نشاط شک کرد که ممکنه مار تأثیر منفی روی افکار شادی گذاشته باشه.چند روز بعد فرشته، شادی رو متوقف کرد و این در حالی بود که نشاط از روی شک اونو کنترل میکرد.
فرشته گفت:دیدی حرف من درست بود؟ اون تو رو دوست نداره و فقط یه زندگی رویایی برات ساخته. اینجوری فقط میخواد تو رو بلاتکلیف نگه داره و هیچ تصمیم جدی نداره.
شادی: ولی اینجور نیست... اون منو خیلی دوست داره،منم خیلی دوستش دارم.
فرشته: پس اگه خیلی دوستش داری امتحانش کن!
شادی: چه جوری؟
فرشته: ازش بخواه که اگه دوستت داره بهت حلقه بده!
شادی متفکر از فرشته دور شد و رفت. فردای اون روز شادی از نشاط پرسید:
نشاط؟  تو منو دوست داری؟
نشاط: خوب معلومه که دوستت دارم.
شادی: پس بهم حلقه بده. من میخوام همسرت باشم.
نشاط: ولی عزیزم تو خیلی وقته که همسرمنی. احتیاجی به حلقه نیست.
شادی گیج  به سراغ فرشته رفت.فرشته گفت:
دیدی من حق داشتم؟ ولی اصلا نگران نباش! برو و برای بار آخر ازش حلقه بخواه. اگه قبول نکرد، من یه نشاط دیگه برات میسازم که همون خوشبختی رو بهت بده؛ حتی بیشتر وتازه بهت حلقه هم بده.
بعد انگشتشو به سیب زد و سیب یه مرتبه مثل صفحهٔ سینما، زندگی رویایی آینده شادی رو با نشاطی دیگه نشون داد. شادی باور نمیکرد ولی فرشته اونو مطمئن کرد که چنین خواهد شد و شادی لیاقت بهترینها و زیباترینها رو داره. شادی با خوشحالی فرشته رو ترک کرد.فردای اون روز به نشاط گفت:
من میخوام خوشبخت تر باشم. اگر منو دوست داری بهم حلقه بده و بگو که همسرتم. نشاط گفت:
ولی من الان آمادگی این تقاضای تو رو ندارم و نمیتونم بهت حلقه بدم ولی دوستت دارم و تو همسرمنی.
شادی ناراحت شد و برای اولین بار گریه کرد و گفت:
نه، تو منو دوست نداری....من از اینجا میرم....
نشاط گفت:من میدونم که این وسوسهٔ اون فرشته ست... شادی مواظب باش! اون یه فرشته نیست، یه مار خطرناکه که میخواد خوشبختی ما رو بهم بزنه... به حرفش گوش نده!
شادی سرمست از آینده ای مطمئن، فردای همون روز پیش فرشته برگشت و گفت:
تو حق داشتی. حالا من چکار کنم؟
فرشته سیب ممنوعه وسوسه رو از درخت چید و بهش داد و گفت:
اینو بخور تا روی خوشبختی بیشتر رو ببینی.
شادی مردد گفت:ولی نشاط گفته بود که نباید به این میوه دست بزنم.
فرشته: نشاط خیلی حرفا زده و قولها داده که درست نبودند. خودتم دیدی و تجربه کردی، پس اطمینان کن و بخور! این همون راز خوشبختی و هستیه که تو به دنبالشی.
شادی با دودلی میوه رو گرفت. هنوز شک داشت و به نشاط فکر میکرد. بالاخره سیب وسوسه رو گاز زد. مار خوش خط و خال که به هدفش رسیده بود، از قالب فرشته بیرون اومد و با قهقههٔ زشتی گفت:
تو گول خوردی.... نشاطی وجود نداره... حالا برای همیشه بهشت کوچیکتو بخاطر یه وسوسه و رویای پوچ از دست دادی...
شادی شوکه و پشیمون گریه میکرد و به بهشت کوچیکش برگشت ولی در بهشت به روش بسته بود و نشاط براش نوشته بود:
این بهشت دیگه جای تو نیست. من بهت هشدار داده بودم. من دیدم که چطور به حرف من اطمینان نکردی و گول خوردی. من بارها  بهت اینو گوشزد کرده بودم. رابطهٔ من و تو بر پایهٔ اطمینان و عشق بود، نه حلقه و تشریفات. روزی میخواستم اون حلقه رو بهت بدم ولی نه وقتیکه مار فرشته نما بهت یاد داده بود. بهت گفته بودم که نزدیک درخت نشو. دلیلشو هچ وقت بهت نگفتم چون میخواستم خوشبخت و بدون هیچ فکر منفی با هم زندگی کنیم. ولی تو اطمینان نکردی و خوشبختی ما رو بهم زدی و اطمینان منو از خودت سلب کردی. حالا آزادی. برو و دنبال یکی دیگه بگرد که بهت حلقه بده.
شادی از بهشت رونده شد و به دنیای موجودات قرن ۲۱ وارد شد. از این اشتباه غمگین و افسرده بود. میدونست که خداوند ریشه وسوسه و بیفکری رو از همون اول خلقت تو سرشت موجودات گذاشته. اما به این فکر میکرد که آدم و حوا باهم از بهشت رونده شدن و با اینکه اشتباه از حوا بود، آدم اونو بخشید و باز در کنار هم روی زمین زندگی کردن. پس چرا نشاط نخواست که شادی رو با وجود اون همه علاقه اش ببخشه و بهش فرصتی دوباره بده؟ و چرا نخواست اونو دوباره به بهشت راه بده ؟ آیا اون هم دچار خودخواهیها و بی تفاوتیهای موجودات قرن ۲۱ شده بود؟



Friday, July 5, 2013

فقر


فقر و تنگدستی  فقر و بی فرهنگی . فقر و بی ایمانی. فقر و گرسنگی

تنگدستی و بی هویتی . تنگدستی و بی ریشه شدن . بی سواد شدن

گمراه شدن . نیازمند شدن . تن به هر کاری دادن

و سرانجام

نیست و نابود شدن




آزادی اندیشه

 

از این دنیا این را فهمیدم که انسانها به وسعت فضای محیط زندگیشان فکر میکنند و تصمیم میگیرند. فهمیدم که عشق آسان به دست نمیآید و سفر بهترین راه آموختن و رشد فکری و در عین حال پشت  سر گذاشتن رخدادها و خاطرات غمگین است.  صداقت بهترین سرمایه بشر، تفکّر مثبت و آزاداندیشی تنها راه ترقی‌ اوست

حقیقت




دلتنگی‌‌های آدمی‌ را یاد ترانه‌ای میخواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می‌گیرد

و هر دانهٔ برفی به اشکی نریخته میماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکت ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان

و شگفتیهای به زبان نیامده در این سکوت

حقیقت ما نهفته است ، حقیقت من و تو

در سکوت با یکدیگر پیوند داشتن، همدلی صادقانه

وفاداری ریشه دار

اعتماد کن

گاه آنچه ما را به حقیقت می‌رساند، خود از آن عاری است
زیرا تنها حقیقت است که رهایی میبخشد