Friday, June 13, 2014

دخترک امروزی

سخت است درک کردن دختری که غمهایش را
خودش میداند و دلش
که همه تنها لبخندهایش را می بینند
شیک بودنش را می بینند
که حسرت میخورند بخاطر شاد بودنش
بخاطر خنده هایش
وهیچکس جز همان دختر نمیداند که چقدر تنهاست
که چقدر میترسد
از باختن
از اعتماد بی حاصلش و اعتماد"های" بی حاصل
از یخ زدن احساس و قلبش
از زندگی


معلم نمونه

امتحان نيم سال نقاشي كلاس سومي ها به پايان رسيده بود و بچه هاي كلاس بي صبرانه منتظر جواب هايشان بودند.  زنگ تفريح تمام شد و بچه ها به كلاسهايشان بازگشتند و سر جايشان نشستند. معلم دقايقي بعد با ورقه هاي امتحان  وارد كلاس شد. كت و دامن شيكي بر تن داشت. معلم جوان نسبت به خيلي از معلمهاي مدرسه خوش لباس تر و زيباتر بود. و شاگردها از او خوششان مي آمد. معلم جوان و زيبا اسم شاگردان را ميخواند و دانش آموزان تك تك براي گرفتن ورقه هايشان به جلوي كلاس مي آمدند. پري با شنيدن نامش  خودش را به معلم رساند و با خوشحالي درحاليكه به معلم مورد علاقه اش لبخند ميزد ورقه را از دست او گرفت. با ديدن نمره روي ورقه انگار آب يخ روي او ريخته باشند، لبخند معصوم كودكانه اش محو شد و به معلم زل زد. معلم با اخم و چهره اي جدي پرخاشگرانه گفت:
آخه  اين چه نقاشي ايه؟ گل آبي تو دنيا وجود نداره! اين دفعه بهت صفر  دادم تا ياد بگيري كه واقع بين باشي. برو بشين سر جات!
پري گنگ و گيج  شد. سرخ شد و از خجالت احساس خواري و خفت كرد. زبانش بند آمده بود  و نتوانست حرفي در جواب معلم بزند. پري با بغضي در گلو به سوي ميزش به راه افتاد. بعضي از همكلاسي هايش با نگاهي تمسخرآميز او را ورانداز ميكردند. تا آخر ساعت آن كلاس پري از روي غرورش حتي سرش را بلند نكرد تا مبادا با ديدن معلم بغضش بتركد و اشكهايش را به بچه ها نشان بدهد. آن روز بتي كه از زيبايي و هنر براي خود ساخته بود شكست و اين شكستگي را با خود تا سالهاي سال  به دوش كشيد تا روزي كه دختر زيباي پري اولين نقاشي اش را كه روي بوم نقاشي و بدون هيچ تعليم قبلي و با ابتدايي ترين وسايل كشيده بود جلوي او گذاشت و مشتاقانه منتظر تشويق مادرش شد. پري برافروخت و با عصبانيت گفت:
 به به چشمم روشن، حالا ديگه پول تو جيبيهات رو ميدي پاي اين مزخرفات؟ كه حالا چي بشه؟ اين همه نقاش ريخته تو دنيا. كي ميشناستشون؟ تو فكر كردي ميتوني پيكاسو بشي؟ هنر نون و آبي توش نيست.
حرف مادر دختر را رنجاند. از مادر تحصيل كرده اش انتظار چنين واكنشي را نداشت.  دلش شكست و بد جور خورد تو ذوقش اما نا اميد نشد و به کارش ادامه داد. مادر مخالفت خودش را به طرق مختلف نشان ميداد. آخر يه روز دختر  تصميم گرفت شهرش را ترك كند تا شايد در سرزمنهاي دور ديگر آرزوهاي هنريش را دور از چشم مادر و در آزادي تمام و كمال جامعه عمل بپوشاند. دختر با سختي تمام خود را به دانشكده هنر رساند و مشغول به تحصيل شد اما حرفهاي  مادر در ضمير ناخودآگاه دختر نقش بسته بودند و گاهي انگيزه  او را سلب ميكردند. فشارهاي اقتصادي و تنهايي هم بي تاثير نبودند و  آرام آرام او را به سوي بيراهه سوق ميدادند. دختر ديگر توان نداشت و بايد نان شبش را تامين ميكرد و زندگيش را جلو ميبرد. انگار مادر بد هم نگفته بود و با هنرمندي به جايي نميرسيد. دخترك هم مثل خيلي هاي ديگر از آرزويش دست كشيد و  به جمع دلمشغوليهاي دنيوي پيوست. گهگاهي اما تلنگري از درون او را به خود مي آورد و تا تصميم ميگرفت كه دوباره به دنياي هنر برگردد همان صداهاي مخفي منفي  كه در ضمير ناخودآگاهش همچنان حفظ شده بودند او را منصرف ميكردند. دخترك هر موقع غمگين ميشد چيزي براي خودش در يك دفتر نقاشي جيبي ميكشيد و بارها با ديدن جوانان موفق در هنر حسرت ميخورد. احساس   ميكرد كه او هم ميتواند مثل آنها باشد ولي....
سالها گذشت و دختر زيباي پري سخت كار كرد و  كسب و كار موفقي براي خود مهيا كرد به طوري كه دغدغه مالي نداشت. خودش بهتر از هر كسي ميدانست كه چرا مسير زندگيش را تغيير داده بود  و راه تجارت را در پيش گرفته بود. حالا وقتش بود. وقت جلا دادن روحش و رسيدن به آرزوي چندين و چند ساله اش. دست به كار شد، به كلاس نقاشي رفت و سفرهاي زيادي به دور دنيا كرد وبالاخره روزي در يك شهر كوچك و  ساحلي زيبا وقتي در يك كافي شاپ نشسته بود و از منظره زيباي ساحل و دريا لذت ميبرد، يك گل كوچك چهار برگ  آبي توي پرچين جلوي نيمكتي كه روي آن نشسته بود توجهش را جلب كرد. گل به رنگ آبي تيره بود و به راحتي ميشد آن را از ميان بقيه گلهاي زرد و صورتي تشخيص داد. دل دختر زيباي پري از اين منظره منحصر به فرد پر از شور و اشتياق شد و خواست كه اين طبيعت زيبا را به تصوير بكشد. همان روز دست به كار شد و تمام احساس و عشق و هنریش را روي بوم نقاشي ريخت و با رنگهاي زنده به گل آبي جان بخشيد. وقتي تابلو را تمام كرد آن را با يك نامه براي مادرش فرستاد. پري وقتي با خوشحالي بسته را باز كرد، انتظار هر هديه اي را داشت غير از آن تابلو با تك گل آبي رنگ ميان هزاران گل رنگي. خشكش زد، بعد عصباني شد و فكر كرد دخترش از روي قصد اين كار را كرده، اما بلافاصله به يادش آمد كه هيچ وقت تجربه تلخش را با او در ميان نگذاشته است. گيج و حيران نامه را باز كرد و اين چنين خواند:
مادر عزيزم خواستم با اين هديه كوچك خوشحالت كنم و به تو نشان بدهم كه بالاخره به آرزويم رسيدم. خيلي دير اما رسيدم. اي كاش نزد تو و در خانه گرم و بيدغدغه پدريم با وجود همه امكانات يك هنرمند قابل ميشدم اما انگار دست سرنوشت چيز ديگري برايم رقم زده بود. اي كاش اين همه دوري و سختي و تنهايي را تلخ گونه تجربه نميكردم. اي كاش كمي فهميده ميشدم. اي كاش اين درك وجود داشت كه اگر هنرمند زاده شده ام تقصير من نيست و اين يك هديه الاهي است. خواستم دليل رفتنم را بداني. من رفتم چون فطرت هنري و افكار از قفس پريده من بر ضد عقايد و مخالفتهاي شما بود. اما حالا خوشحالم و موفق و به صلح درونيم رسيدم. آنچه ساختم فقط و فقط براي رسيدن به اين آرزو بود. شايد هيچوقت معروف نشوم و هيچكس تابلوهاي من را نخرد ولي تنها چيزي كه مهم است اين است كه حتي اگر يه نفر از نقاشي من خوشش بيايد براي رضاي خاطر من كافي است. 
با عشق و صلح فراوان؛ دخترت
پري به پهناي صورت اشك ميريخت و پشيمان از يك كينه و تنفر كودكانه. بعدها فهميد كه تابلوي دخترش واقعي بوده و گل آبي در دنيا وجود دارد! خيلي دير بود هم براي او و هم براي آن معلم. ولي همينكه فهميد نديدن دليل بر وجود نداشتن نيست، او را به صلح دروني رساند.




Thursday, June 5, 2014

سفر اجباری به بهشت

در اخبار شنیدم که میخواهند مردم را به زور به بهشت ببرند و هرکس که با این کار مخالفت کند مورد توبیخ و پیگرد قانونی 
قرار میگیرد. حالا من چه کنم؟ چون من از بهشت خوشم نمیاید. بهشت جای آدمهای خیلی خوب است که هیچوقت طعم مستی را نچشیده اند. اصلا میدانند مستی چه عالمی دارد؟ دنیای مجازی و شیرین من، بهشت برین من و سرزمین واقعی من تازه در مستی شکل میگیرد و در این دنیا من غمی ندارم. در سرزمین آرزوهای من غم  فروش دختران و ازدواج اجباری کودکان وجود ندارد. غم اعدام یک جوان گرسنه و بدبخت که از زور فشار زندگی مبلغی ربوده را ندارم...غم فرمانروای ظالم که میلیاردها پول زحمتکشی مردم را ربوده ولی اعدام نمیشود را ندارم....غم فقر و گرسنگی هزاران کودک بی گناه را ندارم....غم تبلیغات منفی غرب را ندارم...غم جنگهای بیهوده بر سر نفت را ندارم...غم رنگ باختن ارزشهای انسانی را ندارم
من نمیخواهم به بهشتی بروم که فرمانروایان ظالم در آنجا هستند. جهنم بهتر است...حداقل در جهنم با بزرگان و فیلسوفان دم خور میشوم, روشنفکران را میبینم. زیبارویان هنرمند را میشناسم....انگار در جهنم بیشتر خوش میگذرد...چون همه هم جرم هستیم.. جرممان نوشیدن و فکر کردن است. بهشت جای کسل کننده ای است چون نمیشود در آنجا فکر کرد و اظهار عقیده کرد. حتی حرفی برای گفتن وجود ندارد. از زیادی خوب بودن حوصله مان سر میرود... در جهنم حداقل میتوانیم تبادل نظر کنیم...حالا من چه کار کنم؟ من نمیخواهم به زور بهشت بروم....راه چاره چیست؟