چیزی که بیشتر از هر چیز عمق وجودم را میسوزاند، دردهای اجتماعی زاییده از فرهنگ و سنّت غلط و کهنه، فقر اجتماعی و حکومتهای اجباری است.غمگینتر از همه پیروی کورکورانه از این عقاید پوسیده و مریض است
Wednesday, December 31, 2014
Friday, December 12, 2014
شور و اشتیاق سرد
وقتي درخت هاي زرد و قرمز و نارجي شده از
جلوي ديدگانم ميگذشتند من با ناباوري چندين بار چشمهايم را باز و بسته كردم تا بفهمم
كه آيا واقعا در شهر سرد آسمانخراشها هستم؟ انگار اين هم ماليخوليايي بيش نيست. شهر
درهم و برهم آسمانخراشها سرد و شلوغ بود و
سالها بود به آن عادت نداشتم. عجيب بود كه بعد از سالهای دوری و جدايي ملال
انگیز ما، همان يك تار مغناطیسی نامرئي باقيمانده من و تو را بهم رساند. پس تئوري درست
بود. شوق ديدار تو قدرت فكر را از من ربوده بود. مسخ شده بودم و هر آنچه در ذهن
برای گفتن داشتم با ديدن آن چمشهايي كه دوستشان داشتم، ناپديد شدند...چه بي قرار همان
حسي را داشتم كه براي اولين بار به تو در آپارتمان كوچكت در برج شهر هلوها پيوستم.
همان شور و شوق دختر تازه بالغي كه براي اولين بار عاشق ميشود.عجيب بود كه در تمام
سالهاي با تو بودن و بی تو بودن، اين حس با من بود. حتي بعد از جدايمان حس با تو
بودن همچنان زنده بود. تو را در ميان هزاران رهگذر بيتفاوت ديدم. همان چشمهاي تيله
اي رنگ كه ذوق و برق كودكانه اي در آنها موج ميزدند، همان چال گونه عميق، انگار زمان
در سالهای جدایی ما دست نخورده بود و من و تو همان حس وحشي عشق را داشتيم. همان حس
عجيب مغناطيسي كه دوباره ما را درهم آميخت. سخت بود مهار آن حس وحشي و آن آتش بي قراري
زير خاكستر اين سالها...
بدون فكر قبلي، بدون هيچ بازي پشت پرده
آتش انتظار كشنده اين سالها فوران كرد... انگار ما همان عاشقان بينظير و خاص چند سال
پيش بوديم با همان لذت بدني، همان لذت عميق درهم آميختگي، همان حرفهاي شيرين و همان
حالت دوستي عميق، عجيب نيست؟ چطور ما همان گونه بوديم؟ چقدرعميق تا عمق وجود همديگر
را ميشناختيم. هنوز حتي خوب تمام گفته هایمان، عادتهایمان و علائق مان يادمان بود.
اينبار چه راحت و بي دغدغه حرفهاي ناگفته را بيرون ريختيم، آنچه بود و نبود، بدون غرور
و دروغ و ریا، در كمال آرامش لذت بردیم از زیبایی جسمی مان و بلوغ سني دهه سی
عمرمان. انگار ما اين را از خيلي قبل ميخواستيم...
قدرت تار نامرئي مغناطيسي كار خودش را كرد... انگار
دلمان خيلي براي هم تنگ شده بود... بعد از این سالهای دوری از ته دل خنديدم. لبخند
را تو بر لبم نشاندي. شاد شديم و بيريا مثل ايام گذشته. در میان آمیختگی شور و اشتیاق ما با سیگار توتونی و شراب
زینفندلی که اینبار با ما نبود، اما حرفها باز ناتمام ماندند و من همچنان در حيرت آن
آميختگي عشقي غير منتظره، از خود ميپرسيدم آيا اين هم رؤياي كوتاهي بيش نيست؟ آیا خواب ميبينم؟ هرچند داستان من وتو قصه همخوابگی های کوتاه
مداوم تو و تنهایی محنت انگیز سرد و خالی کشنده و پر از حسرت برای تو و انتظار برای
تو بود.
سكوت تلخ صبح خداحافظي و بوسه سرد و ناتمام
زير باران، دزديدن نگاه گرمت از من كه هميشه عاشقش بودم و خداحافظي بدون آغوشت، انگار
جوابي بود بر دفن تمام احساس پاكي كه من از تو در اين سالهای تلخ جدایی با خود تا به
آن روز آورده بودم. احساسي كه تا به امروز انرژي ادامه من بود... آيا تار نامرئي ما
دارد از هم گسست؟ شهر بيرحم و سرد آسمانخراشها چه بر سر تو آورده؟ چرا تو را اينگونه
سرد و بي احساس و ماشيني كرده؟
Friday, October 24, 2014
مالیخولیا
صبح
آفتابی و ملس ۴ جولای در بالکن چوبی رنگ شده به رنگ آبی نیلگون
روی یک صندلی کهنه چوبی و نیلگونی لم داده ام
رو به دریای نیلگون خیره و گنگ از صدای مرغان دریایی بر فراز درختان چنار
پهن که خدا میداند چندین سال است در آنجا
شاهد دخترکان دیگری مثل من بوده اند، به همان صبحی می اندیشم که در
تنهایی دلگیرم دلم را به این خوش کرده بودم که به خود یک صبحانه هدیه بدهم. دلم
خواست بیرون بزنم و در شلوغی خیابان کَنِریرو خودم را لابلای گردشگران شاد و خندان
گم کنم. کمی قبل از رسیدن به این کافی شاپ پایم پیچ خورد و زمین خوردم مثل همیشه
گیج و مبهوت در رویاهام راه میرفتم، آن روز دلم برایت تنگ شده بود. مردی به سمتم
دوید و نگران مرا بلند کرد. از او تشکر کردم و لنگان لنگان به راهم ادامه دادم.
حدس میزدم که آن روز، روز من نیست چون به دو کافی شاپ دیگر هم که مورد علاقه ام
بودند، سر زده بودم ولی بسته بودند. به این یکی که رسیدم مثل همیشه گیج و در رویاهای سرگردانم غرق، ماشین
را گوشه خیابان رها کردم و در صف طویل به انتظار یک قهوه و ساندویچ به دریای
نیلگون خیره شدم و اینکه چرا اسم من همواره مثل گنبد کبود نیلی به هرکجا که میروم
مثل سایه تعقیبم میکند. انگار که این بار را سالهاست که بر دوش میکشم، خواستم با
نوشیدن قهوه شاد باشم و دل ضعف رفته ام را با ساندویچ مکزیکی تخم مرغ پر کنم که با
دیدن برگه جریمه زیر برف پاک کن ماشینم، مشوش شدم. لقمه را به زور پایین دادم و و دیگر
مطمئن شدم که آن روز ، روز من
نیست مثل هزاران روز دیگر در این ۳۰ سال که روزهای من نبودند و من به اجبار به خود میقبولاندم که این هم بخشی از این جاده
طولانی و کسل کننده زندگیست که من باید به تنهایی با اندک توشه دانشم بپیمایم. ۳۵
سال است که در این جاده راه میروم و باد و بارانش و آفتاب سوزانش را تحمل میکنم و
حرف مادرم در گوشه ذهنم بارها مثل تیک تیک ساعت شماته دار میزند که میگفت "
ما تنها به دنیا آمدیم و در مسیر زندگی تنها هستیم و تنها هم میمیریم" و میگفت:
"دلبستگی دیوانگی است" من خواستم دیوانگی را تجربه کنم و ۱۳ سال
است که دیوانه وار مثل دیوانه ای دلبسته میشوم، اما این بار دلبستگی تنها دلبستگی نبود،
عاشقی بود و دیوانگی و مادرم درست
میگفت و من در اوج زیبایی ۳۵ سالگیم تنها در جستجوی یافتن خویش و جبران گذشته
برای تو که دیگر نیستی اما رویایت سالهاست که دلتنگم میکند، هنوز زجه میزنم... تنهایی مثل خوره
از درون، روحم را میجود و من آهسته میگریم در شب های مه آلود خنک شبه جزیره و تو
را با تمام وجود از درون تنها و داغونم فریاد میزنم که مرا به کنج عزلت و خاموش
این شهرسوق داده است تا تو را از من دور کند...اما مگر میشود یاد و خاطره ها را از
ذهن زدود؟ شاید
جان اِشتاینبَک هم مملو از همین دلتنگیها و تنهاییها در سکوت طبیعت آرام و سرد و مه
آلود این شهر دلتنگیها، افسردگیها و غمش را در خوشه های خشمش ریخت و یک شاهکار هنری
شد اما دلتنگیهای من شاهکار زندگیم هستند. نمیدانم چند سال و چند ماه و چند روز گذشته اما
تو هنوز با منی، حضور تو حتی در بوسه های شروع نشده بی شور و حال من مثل اشک بر
سینه مردان غریبه میچسبد و آنها هاج و واج
مرا نظاره میکنند که چطور مثل یک دختر تازه بالغ باکره که برای اولین بار بکارتش
را تقدیم میکند، با سوز و آه هق هق میکنم و از درون میسوزم. شاید تو آن کسی بودی
که بکارت روح و جانم را تقدیمت کردم و تو آن را با خود به دوردستها بردی، به شرق
و من از آن روز سرگردان به دنبال روح گمشده ام
بارها شنیدم که این نشانه بلوغ است و من در این شک ۳
سال است که حیران از این بلوغ نظاره گر ساکت و مرده ای هستم که به یاد آن شبی که
در بالکن خانه ات در آن برج مدرن ۵۲ طبقه در طبقه ۲۱ رو
به پارک جنگلی آتلانتا در کمال شادی و عشق با جرعه شراب زینفندل که محبوبت بود
گلویت را خیس کردی و گفتی:" هیچوقت
کاری نکن که پشیمانیش را مدتها با خود داشته باشی و احساس کنی بازنده هستی"
به حرفت خندیدم و با غرور سرم را بالا گرفتم و گفتم: " هیچ وقت از کارهایی که
کردم احساس پشیمانی نکردم" و با بوسه پر شور و داغ بر لبانت، اجازه ادامه را
از تو گرفتم و تو را به دنیای پرحرارت درونم که دیوانه اش بودی دعوت کردم. در هم
غرق شدیم، گم شدیم همان جا در بالکن زیر گنبد کبود با ستاره های درخشان که ناظر
عشقبازی ما و غش و ریسه های کودکانه و شاد من بودند که با دیدن چشمان سبزت که گاهی
مثل دو تیله برق میزدند، بیشتر ناله صدایم را بالا میبردم. بعد از آن، سالها است
که پشیمانم و حس بازندگی دارد مرا خفه
میکند و من هنوز در این جاده مثل دیوانه ها در جستجوی عشقی دیوانه وار خودم را مثل
یک گربه نا آشنا با خانه و صاحب جدیدش، از بیقراری خودم را به هر در و دیواری
میکوبم...بازنده من بودم و تو بازی عشق را در مقابل چشمان گریان و بیتاب من بردی و
رفتی. بیخبر و بی اعتنا به دگرگونی و التهاب و درد درونم مرا در این جاده تنها و بیکس رها کردی و
گم شدی و به ادامه زندگی شاد و موفقت پرداختی و من مثل کودکی گم شده ، با حس
بازندگی هنوز سردرگم و حیران یک چرا
سالهاست که منتظر خبری از تو هستم تا به
چرایم پاسخ دهی ..اما تو در سکوت، بی صدا،
بدون جوابی رفتی... .
چرا رفتی؟ چرای بیجواب من بارها بیجواب ماند.هنوز این چرا در قالب گریه ها و دل
تنگیهایم در روزهای تنهاییم در این جاده طولانی که نمیدانم به کجا میرسد، هویدا
میشود و من تنها و بازنده با کوله باری از غم ، بی تو در این جاده آهسته میروم و
فکر میکنم که چرا همیشه من بازنده بازی
عشق بودم، چون قمار را از کودکی فرا نگرفتم. من فقط میبخشیدم ولی آن روز صبح پلیس
مرا نبخشید مثل تو که مرا نبخشیدی و با برگه جریمه بیشتر غمگینم کرد. دلم بدتر گرفت و باز به یاد آن شب، در شبهای مه
آلود برای فرار از این مالیخولیا گیلاسی شراب میخورم و سیگاری به یادت روشن میکنم
Friday, August 8, 2014
Friday, June 13, 2014
دخترک امروزی
سخت است درک کردن
دختری که غمهایش را
خودش میداند و دلش
که همه تنها لبخندهایش
را می بینند
شیک بودنش را می بینند
که حسرت میخورند بخاطر
شاد بودنش
بخاطر خنده هایش
وهیچکس جز همان دختر
نمیداند که چقدر تنهاست
که چقدر میترسد
از باختن
از اعتماد بی حاصلش و
اعتماد"های" بی حاصل
از یخ زدن احساس و
قلبش
از زندگی
معلم نمونه
امتحان نيم سال نقاشي
كلاس سومي ها به پايان رسيده بود و بچه هاي كلاس بي صبرانه منتظر جواب هايشان
بودند. زنگ تفريح تمام شد و بچه ها به كلاسهايشان بازگشتند و سر جايشان
نشستند. معلم دقايقي بعد با ورقه هاي امتحان وارد كلاس شد. كت و دامن شيكي
بر تن داشت. معلم جوان نسبت به خيلي از معلمهاي مدرسه خوش لباس تر و زيباتر بود. و
شاگردها از او خوششان مي آمد. معلم جوان و زيبا اسم شاگردان را ميخواند و دانش
آموزان تك تك براي گرفتن ورقه هايشان به جلوي كلاس مي آمدند. پري با شنيدن نامش
خودش را به معلم رساند و با خوشحالي درحاليكه به معلم مورد علاقه اش لبخند
ميزد ورقه را از دست او گرفت. با ديدن نمره روي ورقه انگار آب يخ روي او ريخته
باشند، لبخند معصوم كودكانه اش محو شد و به معلم زل زد. معلم با اخم و چهره اي جدي
پرخاشگرانه گفت:
آخه اين چه نقاشي ايه؟ گل آبي تو دنيا وجود نداره! اين
دفعه بهت صفر دادم تا ياد بگيري كه واقع بين باشي. برو بشين سر جات!
پري گنگ و گيج شد.
سرخ شد و از خجالت احساس خواري و خفت كرد. زبانش بند آمده بود و نتوانست
حرفي در جواب معلم بزند. پري با بغضي در گلو به سوي ميزش به راه افتاد. بعضي از
همكلاسي هايش با نگاهي تمسخرآميز او را ورانداز ميكردند. تا آخر ساعت آن كلاس پري
از روي غرورش حتي سرش را بلند نكرد تا مبادا با ديدن معلم بغضش بتركد و اشكهايش را
به بچه ها نشان بدهد. آن روز بتي كه از زيبايي و هنر براي خود ساخته بود شكست و
اين شكستگي را با خود تا سالهاي سال به دوش كشيد تا روزي كه دختر زيباي پري
اولين نقاشي اش را كه روي بوم نقاشي و بدون هيچ تعليم قبلي و با ابتدايي ترين
وسايل كشيده بود جلوي او گذاشت و مشتاقانه منتظر تشويق مادرش شد. پري برافروخت و
با عصبانيت گفت:
به به چشمم روشن، حالا ديگه پول تو جيبيهات رو
ميدي پاي اين مزخرفات؟ كه حالا چي بشه؟ اين همه نقاش ريخته تو دنيا. كي ميشناستشون؟
تو فكر كردي ميتوني پيكاسو بشي؟ هنر نون و آبي توش نيست.
حرف مادر دختر را
رنجاند. از مادر تحصيل كرده اش انتظار چنين واكنشي را نداشت. دلش شكست و بد
جور خورد تو ذوقش اما نا اميد نشد و به کارش ادامه داد. مادر مخالفت خودش را به
طرق مختلف نشان ميداد. آخر يه روز دختر تصميم گرفت شهرش را ترك كند تا شايد
در سرزمنهاي دور ديگر آرزوهاي هنريش را دور از چشم مادر و در آزادي تمام و كمال
جامعه عمل بپوشاند. دختر با سختي تمام خود را به دانشكده هنر رساند و مشغول به
تحصيل شد اما حرفهاي مادر در ضمير ناخودآگاه دختر نقش بسته بودند و گاهي
انگيزه او را سلب ميكردند. فشارهاي اقتصادي و تنهايي هم بي تاثير نبودند و
آرام آرام او را به سوي بيراهه سوق ميدادند. دختر ديگر توان نداشت و بايد
نان شبش را تامين ميكرد و زندگيش را جلو ميبرد. انگار مادر بد هم نگفته بود و با
هنرمندي به جايي نميرسيد. دخترك هم مثل خيلي هاي ديگر از آرزويش دست كشيد و
به جمع دلمشغوليهاي دنيوي پيوست. گهگاهي اما تلنگري از درون او را به خود مي
آورد و تا تصميم ميگرفت كه دوباره به دنياي هنر برگردد همان صداهاي مخفي منفي
كه در ضمير ناخودآگاهش همچنان حفظ شده بودند او را منصرف ميكردند. دخترك هر
موقع غمگين ميشد چيزي براي خودش در يك دفتر نقاشي جيبي ميكشيد و بارها با ديدن
جوانان موفق در هنر حسرت ميخورد. احساس ميكرد كه او هم ميتواند مثل آنها
باشد ولي....
سالها گذشت و دختر زيباي
پري سخت كار كرد و كسب و كار موفقي براي خود مهيا كرد به طوري كه دغدغه مالي
نداشت. خودش بهتر از هر كسي ميدانست كه چرا مسير زندگيش را تغيير داده بود و
راه تجارت را در پيش گرفته بود. حالا وقتش بود. وقت جلا دادن روحش و رسيدن به
آرزوي چندين و چند ساله اش. دست به كار شد، به كلاس نقاشي رفت و سفرهاي زيادي به دور
دنيا كرد وبالاخره روزي در يك شهر كوچك و ساحلي زيبا وقتي در يك كافي شاپ
نشسته بود و از منظره زيباي ساحل و دريا لذت ميبرد، يك گل كوچك چهار برگ آبي
توي پرچين جلوي نيمكتي كه روي آن نشسته بود توجهش را جلب كرد. گل به رنگ آبي تيره
بود و به راحتي ميشد آن را از ميان بقيه گلهاي زرد و صورتي تشخيص داد. دل دختر
زيباي پري از اين منظره منحصر به فرد پر از شور و اشتياق شد و خواست كه اين طبيعت
زيبا را به تصوير بكشد. همان روز دست به كار شد و تمام احساس و عشق و هنریش را روي
بوم نقاشي ريخت و با رنگهاي زنده به گل آبي جان بخشيد. وقتي تابلو را تمام كرد آن
را با يك نامه براي مادرش فرستاد. پري وقتي با خوشحالي بسته را باز كرد، انتظار هر
هديه اي را داشت غير از آن تابلو با تك گل آبي رنگ ميان هزاران گل رنگي. خشكش زد،
بعد عصباني شد و فكر كرد دخترش از روي قصد اين كار را كرده، اما بلافاصله به يادش
آمد كه هيچ وقت تجربه تلخش را با او در ميان نگذاشته است. گيج و حيران نامه را باز
كرد و اين چنين خواند:
مادر عزيزم خواستم با
اين هديه كوچك خوشحالت كنم و به تو نشان بدهم كه بالاخره به آرزويم رسيدم. خيلي
دير اما رسيدم. اي كاش نزد تو و در خانه گرم و بيدغدغه پدريم با وجود همه امكانات
يك هنرمند قابل ميشدم اما انگار دست سرنوشت چيز ديگري برايم رقم زده بود. اي كاش
اين همه دوري و سختي و تنهايي را تلخ گونه تجربه نميكردم. اي كاش كمي فهميده
ميشدم. اي كاش اين درك وجود داشت كه اگر هنرمند زاده شده ام تقصير من نيست و اين
يك هديه الاهي است. خواستم دليل رفتنم را بداني. من رفتم چون فطرت هنري و افكار از
قفس پريده من بر ضد عقايد و مخالفتهاي شما بود. اما حالا خوشحالم و موفق و به صلح
درونيم رسيدم. آنچه ساختم فقط و فقط براي رسيدن به اين آرزو بود. شايد هيچوقت
معروف نشوم و هيچكس تابلوهاي من را نخرد ولي تنها چيزي كه مهم است اين است كه حتي
اگر يه نفر از نقاشي من خوشش بيايد براي رضاي خاطر من كافي است.
با عشق و صلح فراوان؛
دخترت
پري به پهناي صورت اشك
ميريخت و پشيمان از يك كينه و تنفر كودكانه. بعدها فهميد كه تابلوي دخترش واقعي
بوده و گل آبي در دنيا وجود دارد! خيلي دير بود هم براي او و هم براي آن معلم. ولي
همينكه فهميد نديدن دليل بر وجود نداشتن نيست، او را به صلح دروني رساند.
Thursday, June 5, 2014
سفر اجباری به بهشت
در اخبار شنیدم که
میخواهند مردم را به زور به بهشت ببرند و هرکس که با این کار مخالفت کند مورد
توبیخ و پیگرد قانونی
قرار میگیرد. حالا من
چه کنم؟ چون من از بهشت خوشم نمیاید. بهشت جای آدمهای خیلی خوب است که هیچوقت طعم
مستی را نچشیده اند. اصلا میدانند مستی چه عالمی دارد؟ دنیای مجازی و شیرین من،
بهشت برین من و سرزمین واقعی من تازه در مستی شکل میگیرد و در این دنیا من غمی ندارم.
در سرزمین آرزوهای من غم فروش دختران و ازدواج اجباری کودکان وجود ندارد. غم
اعدام یک جوان گرسنه و بدبخت که از زور فشار زندگی مبلغی ربوده را ندارم...غم
فرمانروای ظالم که میلیاردها پول زحمتکشی مردم را ربوده ولی اعدام نمیشود را
ندارم....غم فقر و گرسنگی هزاران کودک بی گناه را ندارم....غم تبلیغات منفی غرب را
ندارم...غم جنگهای بیهوده بر سر نفت را ندارم...غم رنگ باختن ارزشهای انسانی را
ندارم
من نمیخواهم به بهشتی
بروم که فرمانروایان ظالم در آنجا هستند. جهنم بهتر است...حداقل در جهنم با بزرگان
و فیلسوفان دم خور میشوم, روشنفکران را میبینم. زیبارویان هنرمند را
میشناسم....انگار در جهنم بیشتر خوش میگذرد...چون همه هم جرم هستیم.. جرممان
نوشیدن و فکر کردن است. بهشت جای کسل کننده ای است چون نمیشود در آنجا فکر کرد و
اظهار عقیده کرد. حتی حرفی برای گفتن وجود ندارد. از زیادی خوب بودن حوصله مان سر
میرود... در جهنم حداقل میتوانیم تبادل نظر کنیم...حالا من چه کار کنم؟ من
نمیخواهم به زور بهشت بروم....راه چاره چیست؟
Saturday, May 3, 2014
شبه جزیره دل گرفتگیهای من
اولین روزی که به
این شبه جزیره رسیدم، مرا به یاد فیلم شاتر آیلند انداخت...هوا هم مثل همان جزیره مه
آلود و خنک بود و انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و میخواست گریه کند. گنگ و
گیج مثل یک رویای باورنکردنی بودم. حتی رویایی باورنکردنی برای آدمهای آنجا... من کجا؟
آنجا کجا؟ چرا آنجا؟ انگار دست تقدیر میخواست که مرا از تو دورتر کند. مرا به آنجا
به آن شبه جزیره کشانده بود تا تو را فراموش کنم اما....
شیفتگیهای من و عاشق
شدنهای لحظه ای من پایانی نداشت و انگار برای فرار از یاد تو مرتب به دامن هوسهای دیگری ها پناه می بردم. دلخوشی های
کاذبی که مثل تریاک مرا در خلسه لحظه ای فرو میبردند تا درد را فراموش کنم. دردی که
یک سال آزگار وجودم را مثل خوره میخورد، مرا تکیده و از خود بیخود کرده بود. به دنبال
جایگزنی آن لحظات شیرینی که برای عروسکت میساختی، در تک تک آدمها به جستجو پرداختم
اما به بیهودگی رسیدم و بارغمم را سنگین و سنگین تر کردم و مثل شمعی آب شدم و از درون
سوختم.
ببین! حالا مرا ببین
که چطور روزهای محنت انگیز تنهاییم را بدون تو چه بی باک سپری میکنم. منی که از تنهایی
میترسیدم و فراری بودم، حالا تنهایی بهترین دوست من است. هنوز دیوانگی میکردم، هنوز
به عشق های پوشالی بله میگفتم، میدانستم دردم چیست اما درمان نمیدانستم. روزی که به
دندان پزشکی رفتم و اولین دندان عقلم را کشیدم، تمام راه برگشت خانه را گریستم چون
میدانستم که آن روز، روز پایانی خواهد بود بر دیوانگی هایم و شروع دوره بزرگ شدن و
عاقل شدن. تا اینکه روزی در این شبه جزیره آهوی شیدایی را یافتم که برخلاف تمام زنهای
حسود زندان که با نگاه های بیمارگونه شان تا اعماق وجودم رخنه میکردلد، مرا با همه
کم کاستی هایم و دیوانگی هایم دوست داشت و مراقبم بود... مرا از نگاه حریص و مریض مردهای
شاتر آیلند که حتی تا زیر لباس زیرهایم نفوذ میکرد، حفظ میکرد. او درد مرا فهمید و
با من یار شد. در حسرت یک نگاه دوستانه دو سال در این زندان دوام آوردم. چند بار قربانی
قضاوتهای بیمارگونه زندانیهای شبه جزیره شدم؟ یادم نمیاید... فقط میدانم که اینقدر
زیاد بوده اند که دیگر حسابشان از دستم در رفته است. آهوی شیدا هم مثل من قربانی افکار
هرزه بود. ما را در این بوهبوهه به این شبه جزیره تبعید کرده بودند. گهگاهی که آهوی
شیدا دلش می گرفت، به سراغم میامد و سرش را روی سینه ام میگذاشت و حرف میزد. موهای
قشنگش را وقتی وحشیانه دورش میریخت و ماتیک سرخ میزد دوست داشتم. موهایش را نوازش میکردم.
با شادی کودکانه اش میگفت: جوجو،
I love you
دوستش داشتم؛ بی
پروا عاشق بود. عشق میداد بدون چشمداشت. دلم میخواست مثل او باشم، رها و دیوانه. یادم
میاید که چقدر به زنان حسود این زندان عشق ورزیدیم و با دنیایی غم که بر دلهایمان سنگینی
میکرد، به آنها امید و نیرو می دادیم، اما آنها اینقدر در دنیای کوچک و احمقانه و قانونمند
زندان مغزهایشان قفل شده بود که عشق و محبت کودکانه ما یک پدیده اعجاب انگیز و سوال
برانگیز شده بود.
قانونها داشتند مرا
خفه میکردند. به یاد دیکتاتوری کشوری افتادم که سالهای دور پیش از آن کوچ کردم تا معنای
واقعی آزادی را درک کنم، اما مزه این آزادی مثل شکلاتی است که شیرینیش به محض تماس با زبان سرمستت میکند اما
تا به گلو میرسد تلخ میشود. حالا با تمام وجودم حس میکردم که در این شبه جزیره هم دیکتاتوری
در قالب دموکراسی مثل آن شکلات تلخ به مغزهای فندقی آدمهای روباتیک خورانده میشد. من
این را فهمیده بودم و برای همین همه از من بدشان میامد و مرتب برایم پاپوش درست میکردند
تا زندانبان بیشتر و بیشتر مرا توبیخ کند. زندانبان بیچاره مرد ساده و خوش قلبی بود
که ضعف عجیبی در برابر دخترهای زیبا داشت. آخر یک روز طغیان کردم و قانون را شکستم
و این درست قبل از کشیدن دندان عقلم بود. هنوز در وادی آشفتگی های روحی و دیوانگیهایم
دست و پا میزدم. میدانستم که این گونه تخلف در این زندان حکم مرگ دارد. نمیدانم شاید
واقعا میخواستم بمیرم، اما تصمیمم را گرفته بودم که دوباره عاشق شوم. عاشق شدن قانون
شکنی بود و مجازاتش مرگ.....
اینقدر با خود کلنجار
رفتم تا بر ترسم غلبه کردم و یک روز بر التماس
های عاشقانه یکی از سربازهای زندانی تسلیم شدم. زندانبان بارها تاکید کرده بود که نباید
به سربازان زندان نزدیک شویم. هرگونه ارتباط با آنها ممنوع بود و همراه با مجازات های
سنگین. ته دلم اما میدانستم که این عاشقی هم باز برای فرار از یاد و خاطره تو بود....
برای فراموش کردنت که هنوز بعد از این همه سال اسمت و یادت مثل استفراغ بعد از سیاه
مستی ناگهان در قلب و مغزم بیرون میجهد و حالم را دگرگون و غمگین میکند. آن روز وقتی
به اجرای آن دیوانگی فکر میکردم تو به ذهنم خطور نکردی. شاید اگر آن لحظه به رویاهای
نیمه شب سرد و مه آلود شبه جزیره مثل خیلی از شبهای دیگر هجوم می آوردی، از این عاشقی
صرف نظر میکردم. چه غریب! چرا آن شب نیامدی به سراغم؟ به سراغ رویاهایم؟ همان رویاهایی
که کنار خلیج مکزیک در شب تولدم، روی ماسه های سفید و نرم که کم کم خنک میشدند کنار
من دراز کشیده بودی و با مزه گس توتون گیاهی و شراب زینفدل که مبهوتمان کرده بود و
در راز آفرینش غرق شده بودیم و گنبد کبود پر ستاره مثل طاقی به گوشه های اقیانوس چسبیده
بود، من و تو مست و بیخود از خود تا کهکشانها بالا رفته بودیم و روی راه شیری متوازن
قدم برمیداشتیم و دست در دست، شاد و بیخیال از آینده و سرنوشتمان میخندیدیم و پر نورترین
ستاره های امید را در سر راهمان میچیدیم. به نظرم آمد که چه سفر کوتاهی بود و انگار
راه شیری مثل یک رنگین کمان قوس برداشته بود و دوباره ما را به همان ساحل، روی همان
ماسه ها که هنوز جای بدنمان روی آن مانده بود، رسانده بود. به سمتم چرخیدی، قلبم تاپ
تاپ زد... صدای قلبم را میشنیدم و در آن لحظه باور داشتم که نه فقط تو حتی ستاره های
روی راه شیری هم صدای قلبم را میشنوند. اما
تو عکس العملی نشان ندادی. شاید این هم یکی از رویاهای مالیخولیایی من در هنگام
مستی بود، مثل خیلی از رویاهایم. دستت را زیر سرت حایل کردی و دست دیگرت را آرام به
زیر تاپ سفیدی که بر تن داشتم لغزاندی. دستت را روی سینه چپم گذاشتی و با آن چشمان
سبز شیطنت وار تیله ایت به من خیره شدی. لبان درشتت از هم گشوده شدند و لبخندت را نثارم
کردی. دلم ضعف رفت... عاشق این لبخند و چال گونه بودم. این را به خوبی میدانستی، حتی
درجه شیفتگی ام را هم میدانستی. انگشتم را در چال گونه ات فرو کردم و خندیدم. گفتی:
تنها چیزی که در
این دنیا میمونه همین زمان حاله... بیخیال آینده جوجو....
دوست داشتم وقتی
جوجو صدایم میکردی. یاد دوران معصوم کودکیم می افتادم. تو آن خاطره دور کودکیم بودی...تو
را دوست داشتم...دیوانه وار ...آنچنان دیوانه وار که هنوز بعد از این همه سال در کنج
این زندان با این همه آدمهای عجیب و غریب، هیچ کس را نتوانستم دوست بدارم. زجر کشیدم
و تاوان گوش نکردن به حرف آن شبت را هنوز سخت میپردازم و بالشم از اشک خیس میشود اما
تو نیستی که ببینی چطور با این همه غم از دوری تو، باز گاهی شبها وقتی خیلی دلم در
شبه جزیره از تنهایی و سختی روزگار میگیرد، به یاد تو یواشکی سعی میکنم پکی به توتون
بزنم وجرعه ای شراب بنوشم تا شاید دوباره بتوانم آن حسی که کم کم دارد در وجودم میخشکد را دوباره زنده کنم. شاید
بتوانم دوباره آن حس را بیدار نگه دارم و حتی برای لحظه ای طعم آن شبهای شاد سرمستی
که کم کم زیر پوستم رخنه کرده بود و با هم به کهکشانها سفر میکردیم را دوباره بچشم.
اما انگار این مستی آن مستی های شبهای شیدایی ما نیست. مزه توتون تلختر است و دهانم را گس میکند و به گریه ام می
اندازد و بیشتر مرا میترساند. این حس دیگر آن حس نیست... بدون تو در کنار من...در آن
خماری حتی سعی کردم از پنجره زندان به آسمان
نگاه کنم ، اما راه شیری را دیگر نمیبینم و ستاره ها کم نور هستند. احساس بدی دارم.
مرتب کابوس میبینم ... نه.... نه....تخیلاتم است...اصلا چه میدانم ...چه فرقی میکند؟...
این حس بد دل آشوبی
روزهاست که با من است. چه میگویم ؟ نکند راستی راستی دیوانه شده ام... این چه کابوسیه؟
چه حسیه ؟ در خوابم یا بیداری؟ انگار خوابم
و میبینم که ستاره ها دیگر نور ندارند و کم سو میشوند. این علامت خوبی نیست. یادم میاید
همان شب تاریک رویایی که انگشتم را در آن چال گونه که عاشقش بودم فرو کرده بودم، همان
چال که موقع خندیدن بیشتر چال میشد، دستت را از روی سینه ام برداشتی و به سمت راه شیری
دراز کردی و آخرین ستاره پرنور را برایم چیدی و روی نافم گذاشتی و گفتی:
روزی که دیگه ستاره ها را پر نور ندیدی، روزیه که تو متعلق به آینده شدی
و دیگه داری از من برای همیشه جدا میشی...
فکر کردم چون خمار
و مست است این حرف ها را میزند. حال من هم دست کمی از او نداشت. پوزخندی زدم و گفتم:
تو مال منی... هیچ جا نمیری... من هم دختر آینده نیستم.
دوباره چرخید و خودش
را روی ماسه ها انداخت و گفت:
جوجو تولدت مبارک....زود
زود بزرگ نشو...اون بیرون، تو دنیای آدم بزرگ ها خبری نیست...همین جا، همین لحظه را
حال کن. بقیه کارها خود به خود درست میشن.
حالا امشب بعد از
این همه سال دربدری و تنهایی، در لابلای خواب و خماری و کابوس فهمیدم چرا نگران بودم.
ستاره ها داشتند میمردند. یعنی من دختر آینده شدم. دنیای من شده نگرانی از آینده برای
همین دارم بیشتر از او دور میشوم. یک جا خوانده بودم که وقتی دو نفر خیلی همدیگر را
دوست دارند، تارهای نامرعی مغناطیسی عشق بین آنها بافته میشود و وقتی آن دو از هم جدا
میشوند، این تارها کم کم از هم میگسلند. آن روزی که این تارها کاملا از هم بشکافند،
مغناطیس عشق هم از بین میرود و آن موقع است که آن دو نفر دیگر به هم تعلق خاطر ندارند
و به شریکان جدید خود میپیوندند. لرزه ای وجودم
را گرفت... پس هنوز امیدی بود. پس هنوز تارهای نامرعی عشق من و تو کاملا از هم نگسسته.
پس برای همین است که به تو می اندیشم، نکند تو هم به من فکر میکنی ولی آن غرور سرسختت
مانع تماس با من میشود؟ روز بعد به سرباز عاشق پیشه بله گفتم اما این بار در همخوابگی
ام نگریستم. میدانم چرا؛ چون هنوز به بلوغ نرسیده بودم. او مرا میپرستید و مرتب به
آینده فکر میکرد و برای آیندمان نقشه میریخت. تهمتها و شایعه ها شروع شدند. آن زنهای
حسود و مردان هرزه مرا به بچه ی سرباز عاشق پیشه آبستن کردند، مرا هرزه خیابانی که
عاشق هواسرانیهای گروهی است نامیدند، نگاههای پر از سوال و شکشان ماهها بر من سایه
انداخته بود و مرا غمگین و غمگینتر میکردند. در این میان تنها یک نفر حامی و مدافع
من بود، آهوی شیدا... چون او هم مثل من بیباک بود و از قدرت پوشالی آنها هراس نداشت.
او دختر آینده نبود. با تمام مخفی کاریها، زنان حسود و مردان هرزه زندان زیر آب مرا
زدند و ما را لو دادند. زندانبان از خشم به خود میپیچید. هیچکس در این همه سال جرات
نکرده بود چنین خطایی بکند و باورش نمیشد که ساکت ترین زندانی چنین کاری بکند. آن روز
وقتی زندانبان مرا برای بازجویی برد، یادم میاید که با شجاعت به چشمان ریز بادامی اش
خیره شدم و درحالیکه اشک از چشمانم جاری بود گفتم:
این قوانین مربوط به آدمهای آینده است و من به این نسل تعلق ندارم. من
فقط میدانم که در این سرزمین عشق به یک میوه ممنوعه تبدیل شده و انسانهایی روباتیک
و شستشوی مغزی داده شده، از ترس آینده عاشق نمیشوند و محبت نمیکنند. جایی که بین انسانها
دیوار قانون میکشند و آنها را از روابط زیبای عاشقانه میترسانند، جز استثمار بشری معنای
دیگری برای من ندارد. من پیه این تنبیه را به جان خریده ام. خوشحالم که حرفم را زدم. حالا هر کار که میخواهید
با من بکنید.
سرباز را از آنجا
بیرون کردند و مرا دستبند زدند و در سلول انفرادی ماندم. خوشبختانه سلول کوچکم پنجره
ای داشت که شبها از آن به آسمان خیره میشدم و هنوز تک ستاره ای کم نور در کهکشان میدیدم.
میدانستم که تو هم در گوشه ای از این دنیا شاید در شرق این قاره جایی ایستاده ای و
به آسمان خیره شده ای. برای همین هنوز یک ستاره وجود دارد چون باز تو به رویاهام می
آیی و شاید تو هم داری به من فکر میکنی، اما غرور اسفند ماهیت به تو اجازه نمیدهد که
خبری از من بگیری. منی که در به در تو در این سالها در این سلول تنها و بیکس افتاده
ام. من از درون میسوزم و گر میگیرم و هنوز یک تار نامرئی دیگر بین ما باقی مانده است
دلتنگی
نمیدانم از کجا شروع کنم... انگار این مهاجرتهای متداوم ما را حساس تر و رنجورتر کرده
به گونه ای که حتی تحمل خودمان را هم نداریم چه برسد به دیگران...دلم گرفته از این
همه سردی و بیتفاوتی, دلم گرفته از دوستیهای گذرا و پر از انتظار و برداشتهای اشتباه
...دلم گرفته از آمدنها و رفتنهای بی انتها و وجودهای نیمه خالی از احساس و معرفت
...چرا اینگونه ؟ چرا نسل و من تونسل پرندگان مهاجر شد ؟ چرا نسل من و تو نسل سوخته
پر درد شد؟ چه کسی آن را برای ما رقم زد؟
دلم پر از درد و تنهاییه..... دلم میخواد پر بکشم و به سرزمین
پاک و پر مهر مادریم برگردم جایی که هنوز میدونم آغوش پر مهرو با صفایی بدون توقع انتظارم را میکشد
Subscribe to:
Posts (Atom)