Saturday, May 3, 2014

شبه جزیره دل گرفتگیهای من

اولین روزی که به این شبه جزیره رسیدم، مرا به یاد فیلم شاتر آیلند انداخت...هوا هم مثل همان جزیره مه آلود و خنک بود و انگار دل آسمان هم مثل دل من گرفته بود و میخواست گریه کند. گنگ و گیج مثل یک رویای باورنکردنی بودم. حتی رویایی باورنکردنی برای آدمهای آنجا... من کجا؟ آنجا کجا؟ چرا آنجا؟ انگار دست تقدیر میخواست که مرا از تو دورتر کند. مرا به آنجا به آن شبه جزیره کشانده بود تا تو را فراموش کنم اما....
شیفتگیهای من و عاشق شدنهای لحظه ای من پایانی نداشت و انگار برای فرار از یاد تو مرتب  به دامن هوسهای دیگری ها پناه می بردم. دلخوشی های کاذبی که مثل تریاک مرا در خلسه لحظه ای فرو میبردند تا درد را فراموش کنم. دردی که یک سال آزگار وجودم را مثل خوره میخورد، مرا تکیده و از خود بیخود کرده بود. به دنبال جایگزنی آن لحظات شیرینی که برای عروسکت میساختی، در تک تک آدمها به جستجو پرداختم اما به بیهودگی رسیدم و بارغمم را سنگین و سنگین تر کردم و مثل شمعی آب شدم و از درون سوختم.
ببین! حالا مرا ببین که چطور روزهای محنت انگیز تنهاییم را بدون تو چه بی باک سپری میکنم. منی که از تنهایی میترسیدم و فراری بودم، حالا تنهایی بهترین دوست من است. هنوز دیوانگی میکردم، هنوز به عشق های پوشالی بله میگفتم، میدانستم دردم چیست اما درمان نمیدانستم. روزی که به دندان پزشکی رفتم و اولین دندان عقلم را کشیدم، تمام راه برگشت خانه را گریستم چون میدانستم که آن روز، روز پایانی خواهد بود بر دیوانگی هایم و شروع دوره بزرگ شدن و عاقل شدن. تا اینکه روزی در این شبه جزیره آهوی شیدایی را یافتم که برخلاف تمام زنهای حسود زندان که با نگاه های بیمارگونه شان تا اعماق وجودم رخنه میکردلد، مرا با همه کم کاستی هایم و دیوانگی هایم دوست داشت و مراقبم بود... مرا از نگاه حریص و مریض مردهای شاتر آیلند که حتی تا زیر لباس زیرهایم نفوذ میکرد، حفظ میکرد. او درد مرا فهمید و با من یار شد. در حسرت یک نگاه دوستانه دو سال در این زندان دوام آوردم. چند بار قربانی قضاوتهای بیمارگونه زندانیهای شبه جزیره شدم؟ یادم نمیاید... فقط میدانم که اینقدر زیاد بوده اند که دیگر حسابشان از دستم در رفته است. آهوی شیدا هم مثل من قربانی افکار هرزه بود. ما را در این بوهبوهه به این شبه جزیره تبعید کرده بودند. گهگاهی که آهوی شیدا دلش می گرفت، به سراغم میامد و سرش را روی سینه ام میگذاشت و حرف میزد. موهای قشنگش را وقتی وحشیانه دورش میریخت و ماتیک سرخ میزد دوست داشتم. موهایش را نوازش میکردم. با شادی کودکانه اش میگفت: جوجو، 
I love you
دوستش داشتم؛ بی پروا عاشق بود. عشق میداد بدون چشمداشت. دلم میخواست مثل او باشم، رها و دیوانه. یادم میاید که چقدر به زنان حسود این زندان عشق ورزیدیم و با دنیایی غم که بر دلهایمان سنگینی میکرد، به آنها امید و نیرو می دادیم، اما آنها اینقدر در دنیای کوچک و احمقانه و قانونمند زندان مغزهایشان قفل شده بود که عشق و محبت کودکانه ما یک پدیده اعجاب انگیز و سوال برانگیز شده بود.

قانونها داشتند مرا خفه میکردند. به یاد دیکتاتوری کشوری افتادم که سالهای دور پیش از آن کوچ کردم تا معنای واقعی آزادی را درک کنم، اما مزه این آزادی مثل شکلاتی است  که شیرینیش به محض تماس با زبان سرمستت میکند اما تا به گلو میرسد تلخ میشود. حالا با تمام وجودم حس میکردم که در این شبه جزیره هم دیکتاتوری در قالب دموکراسی مثل آن شکلات تلخ به مغزهای فندقی آدمهای روباتیک خورانده میشد. من این را فهمیده بودم و برای همین همه از من بدشان میامد و مرتب برایم پاپوش درست میکردند تا زندانبان بیشتر و بیشتر مرا توبیخ کند. زندانبان بیچاره مرد ساده و خوش قلبی بود که ضعف عجیبی در برابر دخترهای زیبا داشت. آخر یک روز طغیان کردم و قانون را شکستم و این درست قبل از کشیدن دندان عقلم بود. هنوز در وادی آشفتگی های روحی و دیوانگیهایم دست و پا میزدم. میدانستم که این گونه تخلف در این زندان حکم مرگ دارد. نمیدانم شاید واقعا میخواستم بمیرم، اما تصمیمم را گرفته بودم که دوباره عاشق شوم. عاشق شدن قانون شکنی بود و مجازاتش مرگ.....
اینقدر با خود کلنجار رفتم تا بر ترسم غلبه کردم و یک  روز بر التماس های عاشقانه یکی از سربازهای زندانی تسلیم شدم. زندانبان بارها تاکید کرده بود که نباید به سربازان زندان نزدیک شویم. هرگونه ارتباط با آنها ممنوع بود و همراه با مجازات های سنگین. ته دلم اما میدانستم که این عاشقی هم باز برای فرار از یاد و خاطره تو بود.... برای فراموش کردنت که هنوز بعد از این همه سال اسمت و یادت مثل استفراغ بعد از سیاه مستی ناگهان در قلب و مغزم بیرون میجهد و حالم را دگرگون و غمگین میکند. آن روز وقتی به اجرای آن دیوانگی فکر میکردم تو به ذهنم خطور نکردی. شاید اگر آن لحظه به رویاهای نیمه شب سرد و مه آلود شبه جزیره مثل خیلی از شبهای دیگر هجوم می آوردی، از این عاشقی صرف نظر میکردم. چه غریب! چرا آن شب نیامدی به سراغم؟ به سراغ رویاهایم؟ همان رویاهایی که کنار خلیج مکزیک در شب تولدم، روی ماسه های سفید و نرم که کم کم خنک میشدند کنار من دراز کشیده بودی و با مزه گس توتون گیاهی و شراب زینفدل که مبهوتمان کرده بود و در راز آفرینش غرق شده بودیم و گنبد کبود پر ستاره مثل طاقی به گوشه های اقیانوس چسبیده بود، من و تو مست و بیخود از خود تا کهکشانها بالا رفته بودیم و روی راه شیری متوازن قدم برمیداشتیم و دست در دست، شاد و بیخیال از آینده و سرنوشتمان میخندیدیم و پر نورترین ستاره های امید را در سر راهمان میچیدیم. به نظرم آمد که چه سفر کوتاهی بود و انگار راه شیری مثل یک رنگین کمان قوس برداشته بود و دوباره ما را به همان ساحل، روی همان ماسه ها که هنوز جای بدنمان روی آن مانده بود، رسانده بود. به سمتم چرخیدی، قلبم تاپ تاپ زد... صدای قلبم را میشنیدم و در آن لحظه باور داشتم که نه فقط تو حتی ستاره های روی راه شیری هم صدای قلبم را میشنوند. اما  تو عکس العملی نشان ندادی. شاید این هم یکی از رویاهای مالیخولیایی من در هنگام مستی بود، مثل خیلی از رویاهایم. دستت را زیر سرت حایل کردی و دست دیگرت را آرام به زیر تاپ سفیدی که بر تن داشتم لغزاندی. دستت را روی سینه چپم گذاشتی و با آن چشمان سبز شیطنت وار تیله ایت به من خیره شدی. لبان درشتت از هم گشوده شدند و لبخندت را نثارم کردی. دلم ضعف رفت... عاشق این لبخند و چال گونه بودم. این را به خوبی میدانستی، حتی درجه شیفتگی ام را هم میدانستی. انگشتم را در چال گونه ات فرو کردم و خندیدم. گفتی:
تنها چیزی که در این دنیا میمونه همین زمان حاله... بیخیال آینده جوجو....
دوست داشتم وقتی جوجو صدایم میکردی. یاد دوران معصوم کودکیم می افتادم. تو آن خاطره دور کودکیم بودی...تو را دوست داشتم...دیوانه وار ...آنچنان دیوانه وار که هنوز بعد از این همه سال در کنج این زندان با این همه آدمهای عجیب و غریب، هیچ کس را نتوانستم دوست بدارم. زجر کشیدم و تاوان گوش نکردن به حرف آن شبت را هنوز سخت میپردازم و بالشم از اشک خیس میشود اما تو نیستی که ببینی چطور با این همه غم از دوری تو، باز گاهی شبها وقتی خیلی دلم در شبه جزیره از تنهایی و سختی روزگار میگیرد، به یاد تو یواشکی سعی میکنم پکی به توتون بزنم وجرعه ای شراب بنوشم تا شاید دوباره بتوانم آن حسی که کم کم  دارد در وجودم میخشکد را دوباره زنده کنم. شاید بتوانم دوباره آن حس را بیدار نگه دارم و حتی برای لحظه ای طعم آن شبهای شاد سرمستی که کم کم زیر پوستم رخنه کرده بود و با هم به کهکشانها سفر میکردیم را دوباره بچشم. اما انگار این مستی آن مستی های شبهای شیدایی ما نیست. مزه توتون  تلختر است و دهانم را گس میکند و به گریه ام می اندازد و بیشتر مرا میترساند. این حس دیگر آن حس نیست... بدون تو در کنار من...در آن خماری حتی سعی کردم از پنجره زندان  به آسمان نگاه کنم ، اما راه شیری را دیگر نمیبینم و ستاره ها کم نور هستند. احساس بدی دارم. مرتب کابوس میبینم ... نه.... نه....تخیلاتم است...اصلا چه میدانم ...چه فرقی میکند؟...
این حس بد دل آشوبی روزهاست که با من است. چه میگویم ؟ نکند راستی راستی دیوانه شده ام... این چه کابوسیه؟ چه حسیه ؟  در خوابم یا بیداری؟ انگار خوابم و میبینم که ستاره ها دیگر نور ندارند و کم سو میشوند. این علامت خوبی نیست. یادم میاید همان شب تاریک رویایی که انگشتم را در آن چال گونه که عاشقش بودم فرو کرده بودم، همان چال که موقع خندیدن بیشتر چال میشد، دستت را از روی سینه ام برداشتی و به سمت راه شیری دراز کردی و آخرین ستاره پرنور را برایم چیدی و روی نافم گذاشتی و گفتی:
 روزی که دیگه ستاره ها را پر نور ندیدی، روزیه که تو متعلق به آینده شدی و دیگه داری از من برای همیشه جدا میشی...
فکر کردم چون خمار و مست است این حرف ها را میزند. حال من هم دست کمی از او نداشت. پوزخندی زدم و گفتم:
 تو مال منی... هیچ جا نمیری... من هم دختر آینده نیستم.
دوباره چرخید و خودش را روی ماسه ها انداخت و گفت:
جوجو تولدت مبارک....زود زود بزرگ نشو...اون بیرون، تو دنیای آدم بزرگ ها خبری نیست...همین جا، همین لحظه را حال کن. بقیه کارها خود به خود درست میشن.
حالا امشب بعد از این همه سال دربدری و تنهایی، در لابلای خواب و خماری و کابوس فهمیدم چرا نگران بودم. ستاره ها داشتند میمردند. یعنی من دختر آینده شدم. دنیای من شده نگرانی از آینده برای همین دارم بیشتر از او دور میشوم. یک جا خوانده بودم که وقتی دو نفر خیلی همدیگر را دوست دارند، تارهای نامرعی مغناطیسی عشق بین آنها بافته میشود و وقتی آن دو از هم جدا میشوند، این تارها کم کم از هم میگسلند. آن روزی که این تارها کاملا از هم بشکافند، مغناطیس عشق هم از بین میرود و آن موقع است که آن دو نفر دیگر به هم تعلق خاطر ندارند و به  شریکان جدید خود میپیوندند. لرزه ای وجودم را گرفت... پس هنوز امیدی بود. پس هنوز تارهای نامرعی عشق من و تو کاملا از هم نگسسته. پس برای همین است که به تو می اندیشم، نکند تو هم به من فکر میکنی ولی آن غرور سرسختت مانع تماس با من میشود؟ روز بعد به سرباز عاشق پیشه بله گفتم اما این بار در همخوابگی ام نگریستم. میدانم چرا؛ چون هنوز به بلوغ نرسیده بودم. او مرا میپرستید و مرتب به آینده فکر میکرد و برای آیندمان نقشه میریخت. تهمتها و شایعه ها شروع شدند. آن زنهای حسود و مردان هرزه مرا به بچه ی سرباز عاشق پیشه آبستن کردند، مرا هرزه خیابانی که عاشق هواسرانیهای گروهی است نامیدند، نگاههای پر از سوال و شکشان ماهها بر من سایه انداخته بود و مرا غمگین و غمگینتر میکردند. در این میان تنها یک نفر حامی و مدافع من بود، آهوی شیدا... چون او هم مثل من بیباک بود و از قدرت پوشالی آنها هراس نداشت. او دختر آینده نبود. با تمام مخفی کاریها، زنان حسود و مردان هرزه زندان زیر آب مرا زدند و ما را لو دادند. زندانبان از خشم به خود میپیچید. هیچکس در این همه سال جرات نکرده بود چنین خطایی بکند و باورش نمیشد که ساکت ترین زندانی چنین کاری بکند. آن روز وقتی زندانبان مرا برای بازجویی برد، یادم میاید که با شجاعت به چشمان ریز بادامی اش خیره شدم و درحالیکه اشک از چشمانم جاری بود گفتم:
 این قوانین مربوط به آدمهای آینده است و من به این نسل تعلق ندارم. من فقط میدانم که در این سرزمین عشق به یک میوه ممنوعه تبدیل شده و انسانهایی روباتیک و شستشوی مغزی داده شده، از ترس آینده عاشق نمیشوند و محبت نمیکنند. جایی که بین انسانها دیوار قانون میکشند و آنها را از روابط زیبای عاشقانه میترسانند، جز استثمار بشری معنای دیگری برای من ندارد. من پیه این تنبیه را به جان خریده ام.  خوشحالم که حرفم را زدم. حالا هر کار که میخواهید با من بکنید.
سرباز را از آنجا بیرون کردند و مرا دستبند زدند و در سلول انفرادی ماندم. خوشبختانه سلول کوچکم پنجره ای داشت که شبها از آن به آسمان خیره میشدم و هنوز تک ستاره ای کم نور در کهکشان میدیدم. میدانستم که تو هم در گوشه ای از این دنیا شاید در شرق این قاره جایی ایستاده ای و به آسمان خیره شده ای. برای همین هنوز یک ستاره وجود دارد چون باز تو به رویاهام می آیی و شاید تو هم داری به من فکر میکنی، اما غرور اسفند ماهیت به تو اجازه نمیدهد که خبری از من بگیری. منی که در به در تو در این سالها در این سلول تنها و بیکس افتاده ام. من از درون میسوزم و گر میگیرم و هنوز یک تار نامرئی دیگر بین ما باقی مانده است

No comments:

Post a Comment